بیدک و لا بید غیرک

 مهتاب عزیز،

تمام دیشب را به تو فکر کردم. به دیروز، به چیزهایی که گفتم، به خیلی چیزها … به بیستم آبان ماه ۱۳۸۱ و به سالی که بر من و تو گذشته بود … تمام دیشب را و سحر را که هنوز فکر می‌کردم و به یاد می‌آوردم که چند وقت بود که با هیچ کسی حرف نزده بودم. 
(می دانم … خیلی چیزها را هنوز نمی‌شود گفت. هیچ وقت دیگر هم نمی‌شود گفت) دیشب وقت خواب، همان موقعی که کلمات این نامه را تکرار می‌کردم یادم آمد که انگار مدت‌هاست، مدت‌هاست که تنهایی مرا با تمام دنیایی که تو در آن زندگی می‌کنی بیگانه کرده است . مهتاب! هر چند که بعد یک سال، دیدنت خوشحالم کرد، عجیب خوشحالم کرد، اما به یادم آورد که چه چیزهایی را روزی گم کردم. چه چیزهایی را روزی در خود گم کردم و یادم آورد که روزی من نیز چون تو بوده‌ام: در جایی که تو ایستاده‌ای و شنونده کلماتی که تو می‌شنوی …
مهتاب عزیز! من اشتباه می‌کردم. من اشتباه می‌کردم و چقدر زود گفته‌ام را پس می‌گیرم. یک سال گذشته بود از آن مهمانی مغموم و خاموش، یک سال بر من که هر روزش هزار سال بود و هر شبش وجود شرحه شرحه‌ای بر بلندای قافی در هزار گوشه این سرزمین کوبیده و پاره‌پاره آویزان می‌شد، رها می‌شد تا باز این تکه‌ها وجود پرنده‌ی را بسازند که هر تکه وجودش رنگ و آهنگ سرزمینی را داشته باشد و هر پاره‌اش عزم سرای دیگری را …
یک سال گذشته است مهتاب. یک سال و من هیچ نداشتم برای فخر، جز آن یک سال. جز فخر بیشتر از تو دیدن و بیشتر از تو شنیدن و بیشتر از تو گریستن و جز ، بیشتر از تو، آن راه‌ها را که امید دارم تو هیچ گاه نپیمایی، پیمودن. 
به تو گفتم، دیروز، وقتی به قول تو مثل آدم بزرگ‌ها حرف می‌زدم که با تمام این‌ها، با تمام چیزها که آمد و رفت، من هنوز همانم، هنوز همان دانیال. همان کسی که تو آن روزهای خوب می‌شناختی و با همان قدر خوبی اندک و کودکانه‌ی که آن روزها در کالبد پسرکی جریان داشت.
دیشب بود ، دیشب بود که یادم افتاد ، بعد این همه فراموشی یادم افتاد ، که اشتباه کرده ام . مهتاب ! تنهایی از آنچه ما آن را «انسان» می نامیم ، هیچ باقی نمی گذارد . تنهایی مسخ کننده تمام آن وجوهی است که شاکله بودن انسانی را تشکیل می دهد و تنهایی ، از آدم ، هیچ چیز باقی نمی گذارد ، هیچ ، جز صورتکی سخت به روی وجودی شکنا و مرده . هر ذره که تنهایی آن پوسته دروغین بیرون را سخت می کند ، از لطیف ترین ذرات درونت می کاهد و می کاهد و می کاهد و روزی می رسد که تو هیچ نیستی ، هیچ ، جز پوسته ی سخت به دور درونی خالی . خالی از هر چیز  . خالی از قلبی برای دوست داشتن . خالی از قلبی ، مهتاب ! ، برای دوست داشته شدن …!
تو راست می گفتی مهتاب ، من مثل آدم بزرگ ها حرف می زدم و اگر نتوانم دیگر بگویم که «بزرگ شده ام ، آن قدر که آسمان سر بر شانه ام بگذارد و های های ببارد» می توانم بگویم که آن قدر که قیمت ماشین و خانه و زمین را بدانم  و بتوانم با مردانی که قلبشان را سالهاست در خانه های اسباب بازیشان جا گذاشته اند ، گفتگو کنم . 
من بزرگ شده ام مهتاب . آن قدر که از شیشه های دفتر کارم در بهترین نقطه تجاری تهران به ماشین هایی که زیر پایم در خیابان عبور می کنند نگاه کنم و به خورشیدی که غروب می کند ، اما مهتاب ، غروب خورشید چه اهمیتی دارد ، اگر تو ، قلبت را برای نگریستن ، جایی گم کرده باشی …؟
ادامه دارد …
ان شاء الله .
 

بازنویسی 
دوشنبه ۲۶ آبان ۸۲
شب ۲۳ رمضان
۲۲:۳۲