هیچ فکر کرده ای به این که چرا آدمها این قدر صدای باران را دوست دارند … ؟ چرا دوست دارند بنشینند ، چشمانشان را ببندند و گوش کنند صدای پای آب را که می رود …
علی کوچیکه نشسته بود کنار حوض ، حرفای آبو گوش می داد … می دانی ؟ هر کسی ، همان حرفهایی را که دلش می خواهد می شنود در صدای باران … همان “حرفهایی برای نگفتن را” … همان حرفهای نگفتنی را … از بس که باران ، از بس که چشمه هیچ چیز ندارد ، از بس که همه چیزش را داده و از همه چیز خالی شده … از رنگ … از بو … از رنگ تمامی خورشید های بالای سرش …. از بوی خستگی تمامی راههای آمده … خالی باران ! خالی ! مثل دستهای من که می گیرم زیر این ابرها که ببارد … مثل تمامی این دستهای خالی …

دلم می خواهد تا بارانهای پاییزی برایت بنویسم . من عاشق باران پاییزم . می خواهم بنشینم و فقط نگاه کنم به پنجره ای که بیرون پنجره اش دانه دانه باران بکوبد روی شیشه … دلم می خواهد یک روز برایت تنها بنویسم : باران! این جا باران می آید ، پشت شیشه … بنویسم :
این جا … پشت شیشه ها … همیشه باران می آید … باران …! همیشه …

پنج شنبه
ششم شهریورماه ۸۲
شب.