قرار این بوده که هیچ چیز این دنیا را به رایگان ندهند. قرار همین بود و همین بود در سکوت لبهای پر ذکر ایران خانم در آن سالهای آخر که لال و زمینگیر شده بود و جز چشمانش، جز چشمانش که سرشار از ذکر بودند. عمری ثنای خدایی را گفته باشی و مومن به ایمانی باشی و در سن پیری این چنین خفیف و ذلیل شوی؟ عمری حواست بوده باشد و به دین و نجس و پاکی و آخر عمری کسی باید لگنت را تمیز کند؟
این چه ایمانی بود؟ ایمان تنها در معرض شک ایمان است. ایمان تنها وقتی که میلرزد و به نفس میافتد است که ایمان است. ایمان به مسیح، ایمان به ابوالفضل، ایمان به یهوه، الله یا گانش، ایمان به علم و ایمان به بی ایمانی همه در هنگام تمامیت یکیند. ایمان در احساس یقین کامل، تنها وهم ساده ایست که نفس انسانی از آن برای هویت دادن به خود استفاده میکند. و آنجاست که ایمان، ایمان می شود: وقتی که باور به چیزی ورای انسان باور پذیر نیست: وقتی ایمان به ماورای امر طبیعی، علمی نیست اما… لازم ست.
روزی آن دوست از راهی برای تصفیه نوشته بود:
«A method of purification: to pray to God, not only in secret as far as men are concerned,
but with the thought that God does not exist. »
همان روز بود در روزهای آخر آن پیرمرد که بعد عمری عزت و احترام و شلوغی زندگیش، بعد آن روزها که خسته به خانه میرسید و هزار هزار نفر را دیده بود، حالا زندگیش شده بود این آپارتمان کوچک و نگهبانها. روزهای تنهایی، سکوت، فراموش شدن. روزهای شمردن شب و روز تا وقت مرگش برسد. زندگی چقدر بالا و پایین داشت و حتی وقتی که هفتاد سالهای هم نمیتوانی مطمئن شوی که زندگی تمامی راههایش را برای غافلگیر کردنت نشانت داده. زندگی همیشه غافلگیرمان می کند، زندگی که این چنین غیرمنتظره و این چنین در حال دگرگونیست.