خیال می کنی راحت بوده؟ چشم بستن و آمدن و آمدن و تا اینجا رسیدن؟! نه! نه! آدم تکه تکه های دلش را میان شکاف روز ها جا می گذارد و هیچ چیز این زندگی آن قدرها راحت نیست که فکر می کنی
***
تو که می دانی این پایان خط است. خودکار کهنه آخرین خطهایش را می نویسد و قصه نیمه به آخر نخواهد رسید. تو می دانی که حالا لبریز از شعرم و لبریز از کلام. من چه پرم امشب. کویر نعره آن سبحانی ما اعظم شانی را هزار سال است که در دل نگه داشته برای یک روز که فریادش کند. حالا که آخر داستانیم قصه های نگفته را نشاید نهفتن. باید گفت. باید گفت باید همه چیز را گفت و همه چیز را بار دیگر به یاد آورد. باید اعتراف کرد و بخشیده شد. زمان کم است. زمان کم است و یحیی تعمید دهنده میانه رود اردن ایستاده و همه چیز را با آب پاک می کند.
با آب. با آب میانه رود اردن. میانه راین. میانه تیمز. میانه دجله. دجله. دجله. هزار بار دیگر دجله وقتی یادت می آید آن چهره ها را که با آب دجله وضو گرفتند. آن سنگ قبرهای تبلیغاتی را که رویشان نوشته بود شرق دجله. و مگر این شرق دجله کجا بود؟ چقدر راه بود از گنگ مقدس تر رودی هست؟
بگذار روضه ام را ادامه دهم . بگذار از همان بگویم . از همان دجله. مهدی با دجله یکی شد. با آب یکی شد و دجله با دریا یکی شد. دریا که چه خلیج فارسی باشد و چه بحر عربی پر است از مهدی و از هزار چون مهدی که با دجله آمده بودند و چه فرقی می کند که دریا را چه بنامی؟ دریا را با گوهرش می سنجند و نا با نامش. گنگ مقدس است و رودخانه اردن که کرانه شرقی اش به قدر هزار یک شب داستان گفته و نگفته دارد. اما آب، مقدس یا نا مقدس، جز اهلش را پاک نخواهد کرد. جز آن که با او یکی شود.