گویا که حقیقت در درک به تمامی اکنون و شنیدن صدای سکوت درختان دور، معنا میشود.
گوش کن! صدای باد را میشنوی؟ صدای دریاچه را که دیده نمیشود؟ صدای غروب را با بوی پاییز و خلوتی و تنهایی عجیبی که در هوا موج میزند؟ چیزی از این میان سزاوار شنیده شدن ست و زندگی در تسلیم هر لحظه به بد و خوب آن چه هست تعبیر میشود.
تسلیم. تسلیمی درونی در جلسه مصاحبه کاری، تسلیمی درونی در جلسه آشنایی، در روز دادگاه. در بالای دار و در فراموشی زندان. در شب زلزله و آخرین شب قبل از تبعید. در شب مهاجرت. در شب جدایی. در شب خداحافظی از عزیز از نزدیک: در سینه خاک و در خداحافظی از کسی از دور. در رنجها و در شادیها. در تولدها و عروسیها و خوشیها.
و چقدر محال است انسان بودن و تسلیم بودن! و گفته بودی که باید مرد. باید جان داد که
مرگ پیش از مرگ امنست ای فتا
این چنین فرمود ما را مصطفا
گفت موتواکُلکُم مِن قَبل اَن
یاتی الموت تموتوا بالفَتن
او همیگفت از شکنجه وز بلا
همچو جان کافران قالوا بلی
باز میگفت او که گر این بار من
وا رهم زین محنت گردنشکن
من نسازم جز به دریایی وطن
آبگیری را نسازم من سکن
آب بیحد جویم و آمن شوم
تا ابد در امن و صحت میروم…
مثنوی- دفتر چهارم
در حکایت «چاره اندیشیدن آن ماهی نیمعاقل و خود را مرده کردن»