این روزها که رفت در یک دوره کوتاه چند ماهه بیشتر از انگشتان یک دست از جوانترها که در نزدیک میشناختم رفتند و پیرترها ماندند.
معلم ذن را گفتند که دعایی بنویس و نوشت که: «باشد که پدربزرگان بمیرند! باشد که پسران بمیرند! باشد که نوهها بمیرند!» و وقتی که عصبانی شدند از پول دعا دادن و نفرین تحویل گرفتن، برایشان گفت که چقدر بد است که برعکسش اتفاق بیافتد…
و انگار پیش از این بسیار برعکسش اتفاق افتاده بود و پس از این هم جز این نخواهد رفت.
***
شاید رسم زندگیست که بی رحمانه غیر منتظره باشد. و رسم هستیست که اینگونه سخت باشد خواندنش: که آنقدر سخت بفهمیم دلیل چیزها را! آنقدر سخت بفهمیم چرا عزیزترینمان در زندانست و چرا عزیزترینمان مرد و چرا ما؟ چرا جوان من رفت؟ چرا من؟ چرا سرطان؟ چرا؟ چرا جنگ و بدبختی و چرا کودک بیمار؟ چرا تنهایی؟ چرا فقر؟ چرا ظلم؟ کدام معنویتی و کدام حقی توانسته در کلام پاسخی به این عبارات باشد؟ هیچ. هیچ کدام.
«…کلامی برای پاسخ به زندگی وجود ندارد…»
تلخیهای زندگی، تلخ ترین تلخیهای زندگی، دری به سوی بینهایتاند که از آن راهی به سوی آرامش، راهی به سوی آن ماندگارترین باز میشود. تلخیی که در کیمیای روح اندکی از انسانها به شیرینی تبدیل میشود و این کیمیا، تنها نور این دنیای تاریک و تنها جواب تمامی سوالات بالاست و این رازیست که… جز در سکوت شنیده نمیشود.
که «…در انتهای تاریکیها روشنایی نهفته است…»