نامه ۲۶م

رفیق جانم، مهربانم،

اول اردی‌بهشت ۱۳۶۸ بود. از سر خاک سیاوش برمی گشتم. به چهره لیلا نگاه می‌کردم که چطور پیر شده بود و درد، شور زندگی را در چشمانش به افسوسی بی‌نهایت بدل کرده بود. حالا با ناباوری خیره بود به نبودن فرزندی که در روزهای گرم تابستان و سرمای زمستان با دستانی خالی بزرگ کرده بود. 

پشت یک میز و بعد از ناهار اداره، (که آن روز قیمه بود و سیب‌زمینی‌هایش هم خوب سرخ نشده بود)، حاج آقا عادلی فکر کرده بود که سیاوش پسر ۱۷ ساله لیلا باید درس عبرتی باشد برای هر نوجوانی که قرار است اعلامیه در کیفش پیدا شود، یا لابد مجله و یا هر چیز دیگری و حکم را امضا کرده بود و تمام.

***

و حالا لیلا بود که نشسته بود و انگار برای همیشه از این دنیا جدا شده بود.
از پیش لیلا بر می‌گشتم. از تهران و قطار جنوب تلق و تلق کنان از میانه کوه‌ها و دشت‌ها و تونل‌ها راه می‌گشود و پیش می‌رفت.

قطار انگار تازه از همهمه سربازان جنگ خالی شده بود. از بوی جوراب و چکمه های واکس خورده و کوله‌های نظامی و شلوغی جوانانی که یک ایستگاه قبل اندیمشک پیاده می‌شدند.

شب بود و آن ور خیابان جمال‌زاده، یک نسخه دست دوم «آیدا در آینه» شاملو را پیدا کرده بودم و با خودم تکرار می‌کردم:

میان خورشید های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست،
خورشیدی که
از سپیده دم همه ستارگان
بی نیازم می کند.

نگاهت،
شکست ستمگری ست…

ماه در آسمان بود و شب را روشن کرده بود و «ستمگری» قد خمیده لیلا بود روی گور سیاوش تک پسر لیلا که با نان کارگری بزرگش کرده بود و زندگی چیست اگر جایی ننویسیم که سیاوش «جوان افتاد»؟ ستمگری زندگی لیلا بود که دیگر زندگی نبود وقتی پسرش و دلیل زندگی‌ش دیگر نبود. 

شب بود و خسته شدم از فضای کسالت بار داخل کوپه و سر و صدای پیرمرد بغلی و آمدم بیرون. و تو آن میانه شب، آنجا میانه راهرو ایستاده بودی و به تاریکی بیرون نگاه می کردی. محو در چیزی که معلوم نبود. 

نمی دانم که چه شد که چیزی گفتم. که اگر تو یک لحظه زودتر بر می‌گشتی  و من یک لحظه دیرتر بیرون می آمدم هیچ وقت هم را نمی دیدیم و کلامی بینمان رد و بدل نمی شد. اتفاقی بود؟ نمی دانم. اما دیدیم و حرف زدیم از همه جا و کلمات مثل جوی جاری بودند و می‌رفتند و شب ادامه پیدا می‌کرد و قطار در تاریکی پیش می‌رفت و در ذهنم تکرار شد: 

«شراب باید خورد. و در جوانی یک سایه راه باید رفت، همین.»

انگار که حرف زدنمان اندازه آن صحبت آن شب با فرنگیس در پاریس طول کشید. مثل آن شب که زیر نور شمع و شیشه شراب، کلمات در هوا پخش می شدند. و چه رازی است بین کلمه و آتش که آن همکلامی‌های کنار آتش هیزم و شعله شمع چنین ماندگار می مانند؟

شبی دراز بود و تو حرف می‌زدی و من می‌پرسیدم و شعر شاملو در ذهنم تکرار می‌شد.

رفته بودم که برای همیشه بمانم در جنوب و دیدن تو امید فردای دوباره‌ای بود. خسته بودم از اسارت آن روزها و مریض‌داری و به انتهای خط رسیده بودم و خدای درونم گم شده بود.

آن قطب نمای شب‌های تاریکم رفته بود و تو که شروع به صحبت کردی، که راستش نمی‌دانم از چه می‌گفتی و من تنها خیره بودم به فرم صورتت و حضورت بودم. متعجب بودم از جنس حرفها‌ و دیدن آشنایی نادیده در این جای غیر منتظره. و تو از روانشناسی می گفتی و از انسان و یک جایی انگار که سقراط باشی در در قطار درجه دو،  از دهانت در آمد که: «من فکر می‌کنم که ما به اندازه‌ی آمادگی برای هزینه دادن و رنج کشیدنمونه که بزرگ می‌شیم و رشد می‌کنیم…شما چی فکر می‌کنید؟»

سعی می کردم در آن تاریکی به چشمانت نگاه کنم و لب هایت که از نور کوپه ها نور می‌گرفت.

انگار منتظر تایید من بودی و دستپاچه گفتم: «بله. درسته.»

تاب آوری ما و آنچه از ما بعد از رنج ها می‌ماند است که ارزش حقیقی ما را نشان می‌دهد. در رنج و رنج‌کشیدن هیچ ارزش ذاتی نهفته نیست و نباید رنج را ستود. اما در تاب‌آوری دنیاها نهفته‌ست و ارزش موجودات در آن چیزی ست که از پس گذر شداید از آنها باقی می‌ماند.

بر تو چیزی گذشته بود که ما را، این دو غریبه در راهرو قطار را و قلب‌هایمان را – حتی بی هیچ کلامی- به هم آشنا می‌کرد...چیزی شبیه عبور از تونل تاریک بی نهایتی که انتهایی بر آن نبود. عبور کردن از «سوالاتی که از یافتن پاسخ خود نا امیدند» و پس از آن:‌ دیدن نور در پس تاریکی های مطلق.

***

قطار می رفت و وقتی نیمه شب از تو خداحافظی کردم یادم آمد که هنوز امید هست که آدمی بیاید و متعجبت کند. برای همیشه نا امید بودم که باز قلبم بتپد و حالا دیده بودم که هنوز دنیا از تمامی امکاناتش خالی نشده. خیال می‌کردم که همه پرده های دنیا را دیده ام و حالا دیده بودم که هنوز چیزهایی باقی مانده که ببینم. خیلی مانده بود که یک روز سقوط صدام را ببینم و تولد بابک را و خیلی چیزهای دیگر را و… حالا سال دیگری شروع شده بود. 

اردی بهشت آن سال وصل شده بود به بهار سال بعد. آن سالها همه خاکستری بودند اما همان سالها فریبا عروسی کرد و بابک به دنیا آمد. همان سالها بی بی رفت. همان سالها هزار اتفاق کوچک و بزرگ افتاد و صفورا، تو دلیل جوانه زدن آن قلب مرده بودی.
در آن بهار کوهستان، در آن تیره ترین و زشت ترین سالهای دهه شصت، در آن قطار کثیف که سیستم تهویه ش بوی عجیبی می‌داد، هم کلامی تو بهانه جوانه های کوچکی بود که بعدها در در فرانسه و در لیون جوانه داد:‌ سالها بعد از مهاجرت و وقتی تدریس را شروع کردم و نقاشی را و زندگی را…

آن شب، تمام شب به تو فکر می کردم. صبح که پاشدم کوپه‌ات خالی بود. پرسیدم: «این خانم؟» گفتند «…ایستگاه قبل پیاده شد سر صبحی. این کتاب رو هم جا گذاشت…» فکر می کنم خوب شد که بیشتر پیش هم نماندیم. فکر می کنم که اگر از سیاهی‌های درون من و شاید اخلاق بد اول صبح تو آگاه می شدیم دیگر چیزی جادویی نبود که به خاطر بسپاریم. اگر به جای دو ساعت دو سال حرف می زدیم دیگر شگفتی‌ی باقی نبود که کشفش کنیم.  شاید شگفتی نه از تو،‌ که از قلب من بود که مشتاق بود به زندگی.  

شاید همان بهتر که از تو درباره سیاست نپرسیدم و هزار چیز دیگر را درباره‌ت نمی دانم. 

عشق تصور آن چیزهایی‌ست که درباره کسی نمی دانیم. تصور نادانسته هاست، با تمامی آن چه که می‌خواهیم او را با آنها تصور کنیم. 

عشق تصور نادانسته هاست و گاهی دانسته‌ها و قبولشان، در آن چه که درباره کسی می‌دانیم و به تمامی و در آرامش قبول می‌کنیم: بداخلاقی اول صبحش، خجالتی بودنش و یا دستپاچه بودنش. عشق امید محوی است به دیده شدن، شنیده شدن و به تمامی فهمیده شدن: امید چیزی تمام و امید کمال از دنیای ناتمام‌ها.

شاید بهتر که آن روزها موبایل نبود و آدم‌ها وقتی که می‌رفتند رفته بودند برای همیشه و پیدا کردنشان محال بود و دیدن دوباره شان معجزه.
آن روزها، مثل امروز دنیا پر از محالات بود و معجزه ها سخت کمیاب بودند. 

تو رفته بودی و  از آن دیدار و از تو، خاطره ای محو و کتابی باقی مانده بود.

لیلا آنقدر نماند که روزهای بهتری را ببیند اما بابک دید آن روز را و انگار همه اینها یک داستان بود. داستان من و لیلا و صفورا و بابک. داستان سیاوش. جدا جدا کردنشان معنی شان را می‌گرفت و تنها وقتی می‌فهمیدیشان که از دور، خیلی دور به داستان همه این زندگی‌ها و آمدن و رنج بردن‌ها و رفتن‌ها بنگری. 

رنج را نستاییم اما رنج‌ها می توانند دریچه فهمیدن زندگی باشند و حکمت برای آنان که مشتاق به فهمیدنند. حکمت دیدن نور وقتی که در انتهای تونل جز سیاهی نیست. 

نور، حتی وقتی که دیگر ما سوار قطار زندگی نیستیم…


***

قطار جنوب آهسته و خسته شب را می شکافت و مهتاب با سخاوت بر دامنه کوه ها و تپه ها می‌بارید و زندگی، مصمم‌تر و بسیار آهسته‌تر از آنچه که ما انتظار داشتیم، پیش می‌رفت…

در آن شب تیره، موهایت، آشفته از باد پنجره کشویی قطار،
نگاهت،
شکست ستمگری بود رفیق،
شکست تمامی تلخی ها،
حتی برای لحظه ای اندک…

قربانت 

آرش