نامه ۲۵

رفیقم!

ویدئو را دیدم. آنجا که صدای ضجه‌های زنی از هزاران کیلومتر دورتر از همه چیز می گذرد و درونی ترین جنگل‌های قلبت را به آتش می کشد. قلبت را سوراخ می کند و آن قلب در آتش، جگرت را می سوزاند. چقدر دل سوخته! چقدر رنج! 

کاش خدا بودم رفیق! یک روز خدا بودم و می آمدم پایین. می آمدم آغوشی می شدم برای این همه رنج. می‌آمدم و محالی را ممکن می کردم: زندگی را باز می گرداندم به آنچه بازگشت به آن دیگر هیچ‌گاه ممکن نیست. آدمیان رفته بر نمی‌گردند و ما و جهان برای همیشه متفاوت شده‌ایم. 

چیزی در ما شکسته و این آتشی که در ما برافروخته جز با مرگ خاموشی نمی گیرد. 

این آتش در قلب های ما و در آخرین لحظات عمرمان و در گوشه گوشه جهان با ما خواهد بود. این یاد آنچه که شاهدش بودیم.

و ورای هر نتیجه ای رفیق! ورای هر آینده ای، ما دنیا و زندگی را به شهادت خواهیم گرفت بر آنچه بر این مردمان گذشت.
بر بی عدالتی و ظلم و رنج انسان ساخته. بر خون‌های به ناحق ریخته شده و بر جان‌های پریشان شده. 

در سیاهی تاریخ، در سیاهی دنیا رفیق!‌ این آتش، مشعلی است که پیش پای ما را روشن می کند. مسیری به آن فردا که حالا در کنار هم، شانه به شانه به سویش گام بر می داریم. 

در پی مشعلی این چنین روشن، 

…در پی خورشیدی این چنین گرم!

با همرهان بگوی سراغ وطن گرفت،

هر جا که ذره ذره خاکسترم گذشت.

ارادت

پاییز ۱۴۰۱