رفیقم
یادت میآید اولین بار کی برایت نوشته ام؟ از آن آلاچیقهای بالای پارک جمشیدیه برمی گشتیم. در راه برگشت، در ۱۶ آذر که از نور چراغهای دانشگاه روشن شده بود به داخل دانشگاه نگاه کرده بودم. خالی بود و پر بود از روح تمامی آنها که آمده بودند و رفته بودند. آمده بودند و سرشان را انداخته بودند پایین و مهندس و وکیل شده بودند و بی سر و صدا زندگیشان را کرده بودند، یا آمده بودند و سرشان بوی قرمه سبزی سلف پشت ساختمان هیدرولیک را گرفته بود و سرشان را داده بودند بالای دار، بالای نخلهای بیسر یا توی خانه های تیمی و توی خاکریزهای بیتیم. توی غربت و زندان و جایی در فراموشی هستی.
دانشگاه خالی بود و من روی سرعت گیر وسط خیابان توقف کردم. هر دو به داخل دانشگاه خالی نگاه کردیم و به خودم، اولین عاشقیها. اولین زمین خوردنها و ایستادنها، تا آنجا که میشد نگاه کردم. نمی دانستم که بار آخر است که میبینمش. نمی دانستیم که هر دیداری می تواند بار آخر باشد.
اپیکتتوس گفته بود که چنان به فرزندت، زنت، دوستانت و خانواده ت نگاه کن که گویی بار آخری ست که می بینیشان. و ما نمیدانستیم که هر دیداری می تواند دیدار آخر باشد. همیشه عجول بوده ام رفیق. در رسیدن به مرحلهای دیگر از زندگی. در بزرگ شدن. در گرفتن این مدرک، آن برگه. آن صفحه دیگر زندگی. یکی درباره سلمان هراتی نوشته بود که سلمان همیشه عجله داشت: انگار می دانست که وقت زیادی برای زیستن ندارد. انگار می دانست که: «زمان زیستن، چه در صلح و چه در جنگ کوتاه است، به کوتاهی آنچه که ما از گذشتههای خویش به یاد می آوریم».
زمانی طولانی بر ما گذشته بود و زمان چه بود جز رویاهایی محو در خاطراتمان؟ گذر از خیابان شیخ هادی و آنچه که تهران را با ما یکی میکرد. مشهد را، اصفهان را، رشت را. شهرها چه هستند جز آدمهایی که ما در آنها می شناسیم و شهرها چه هستند بی آن آدمها؟ دنیا چیست جز آشنایی و دوستی و اتصال ما به دیگری؟ جز این حس یگانگی و ارتباطی که ما را به هم متصل می کند و دنیا چیست اگر خوبی درون قلب آخرین آدم، آن که هنوز شعله شفقت و مهربانی را در قلبش زنده نگه داشته بمیرد؟ و همه در وصف خودخواهی و اولویت خویشتن بگویند و آدمها آرمان و آرزویی و شفقتی بر دیگری نداشته باشند؟
ما از سرزمین عجیبی آمده ایم رفیق. سرزمینی که مدیرکل فرق و ادیان وزارت خانه اش روزی کسی را به جرمی شبیه به این که گفته بود که آدم نمی تواند در شکم ماهی زنده بماند، چه اسمش یونس باشد یا یوسف کشید بالای دار. سرزمینی که ترجیع بندش این بود که «حسنک تنها ماند-بر دار- چنانکه تنها آمده بود، از شکم مادر…» و ببین، چه بخواهی و نخواهی چندین ویدئو هست در توضیح امکان علمی زنده ماندن آدم در شکم ماهی روی یوتیوب و اینها مهم نیست.
مثلا مهم نیست که تو باور داشته باشی که ابراهیم وجود داشته یا نه. علم تاریخ ادیان امروز سندی تاریخی مبنی بر بودن ابراهیم ندارد اما این اهمیتی ندارد: سورن کیرکگارد ابراهیم را به وضوح می دید وقتی ترس و لرز را مینوشت. ابراهیم پیامبر، همان مرد با ترید و یا با ایمان و پسری و چاقویی در دست در نوشته های او به تمامی حضور داشت و حقیقت چیزی ورای روایتی تاریخی است. این ما و ذهن ماست که توانایی ایجادی جهانی حقیقی را، از دریچه چشمانمان و آنچه که تصور می کنیم حقیقی است دارد. این روایت ما از قصه زندگیمان است که حقیقت داستان زندگیمان را می سازد.
و همین است که ما موظفیم به یادآوردن. یادآوردن آنچه که بر ما گذشته. یادآوردن آنان که رفته اند. یادآوردن آنان که با ما بر این خاک قدم زده اند. و ما چه هستیم جز حافظهمان؟ ما چه هستیم جز حافظه هستی بر آنچه که ما ارزشمند میابیمش؟
***
من برای سالها و شاید قرنها به کریستین بوبن مدیون بوده ام.
تا این روزها که رفت و یگانه شد با هستی. و وقتی رفت نکرده بودم چند ساعت رانندگی کنم، بروم پایین، یک جایی در جنوب فرانسه و بدون دانستن کلمه ای فرانسه در سکوت به او نگاه کنم. برای درک تمامی سکوت و کودکی و آرامشی که او روایتگرش بود. برای درک این که تنهایی را می توان در کلمات یا در سکوت بیان کرد و خلقت و آفرینش تلاشی محو برای گفتن چیزی بزرگتر در قالبی کوچکتر است: تلاشی برای گفتن داستانی که در کلمات وصف نمی شود.
گفتن از عشق، وقتی از قلب پر شور ما جز اندکی باقی نمانده.
گفتن از فاجعه وقتی هیچ کسی نیست که حادثه را به یاد بیاورد.
نرفتم که به او در سکوت نگاه کنم و اما او به ما یاد داد که در آواز سینه سرخی در فصل بهار، در تقسیم تکه نانی با غریبه ای می توان در سکوت با او به گفت و گو نشست.
***
این سالها سالهای عشق و فاجعه و ناامیدی بود.
سالهای مرگ عشق؟ تولدش؟
جوانه زدنش در خشک ترین کویرها و جوانه زدن سبزه ای در میان دیواره ای سنگی… شاید… من سالها با جملات زندگی کرده ام و تو این زندگی با کلمات و جملات را می فهمی، این که جمله ای تو را تکان دهد، این که جمله ای عنوان فصلی از زندگی تو باشد: « کودک به همراه فرشته رهسپار شد و سگ از پیشان روان گشت.»
این تصویر کتاب توبیاس است. چیزی در این تصویر هست که نشان می دهد که در جایی در زمان و مکانی دور، دیدن فرشته ای با بالهایش و سگی بازیگوش و کنجکاو و با دلی مهربان و نوجوانی توبیاس نام که در حال آماده کردن ماهی ست چیز عجیبی نبوده. فرشته رافائل نام دارد و اینجا کرانه رود دجله است و راهی که این سه تن را به آشور می رساند. داستان هزاران ساله در جایی میانه نینوا، اکباتان – هگمتانه یا همدان – و رود دجله می گذرد و با کمی دقت می شود انسانها را در کنار فرشته ها را و سگی (که فرشته ای پشمالوست) و اینجا نامش را نمی دانیم مشاهده کرد. در دنیایی موازی فرشته ها در قامتی انسانی روی زمین راه می روند و معجزه امری هر روزه است. در دنیای موازی ما اما چنین نبود.
ما عمیقا باورمند به معجزه بودیم و دنیا دیری ما را به انتظارش گذاشت. فرشتگان بالدار هزاران سال بود که دیده نشده بودند و تنها دجله مانده بود که گاهی رنگ خون می گرفت: مثل کارون. مثل زاینده رود. مثل رنگ دلهای ما.
از آن شب در خیابان ۱۶ آذر و دانشگاه خالی قرنها گذشته. از گذران رود دجله، از رودی جاری که هر لحظه ش با لحظهی دگرش یکسان نیست و از ما. از دنیا که بی ما و با ما می گذرد. شهرها بی ما باقی میمانند و از ما و دوستیهامان، از آنان که دوستشان داریم و دوستمان دارند جز اندکی، در خاطراتی محو و گنگ و در حال زوال باقی نمی مانند. روزی از داستانهای ما و قلبهای عاشقمان، از بزرگیها و حقارتهایمان، از خودخواهیها و شفقتها و ایثارهای مان، جز اندکی در ذهن آخرین پیرمرد و پیرزن باقی مانده در یک خانه سالمندان زوار دررفته در برلین، تهران یا ونکوور چیزی باقی نمی ماند. آن آخرین نفر که داستان ما را می دانست چشمانش را در سکوت، خستگی، پیری و تنهایی خواهد بست و ما در جریان جاری دجله، کارون، سن یا راین، در برگ ریزان و جوانه درختان در بهار، در آرامشی مطلق و فراتر از حقارت تمامی سیاهیها دنیای پر از ظلم و جنگ، با زندگی، با ذات جاودانه و زیبای زندگی… یکی خواهیم شد…
با مهر
بنارس، هند
نوامبر ۲۰۲۳