رفیق شبهای طولانی،
اینجا، حالا، شب پر از ماه است. پر از مهتاب و مهتاب میبارد بر سر شیروانیهای شهر کوچک شمالی، جایی میان کوهستانهای هندوچین، در جنگل های تیره از درخت و سبزی و معابد در کنار هر آبشار و هر قله… مهتاب می بارد و سگان عوعو می کنند و مرد همسایه به خانه برگشته و فواره حوض کوچکش را روشن کرده و شب پر از مهتاب و نور ستارگان و صدای آهنگی محو در دوردستها و صدای سگان و صدای جریان آب است: انگار رودخانه، آبشاری از پنجره ها در باز می کند و وارد خانه ها می شود اگر پنجره را باز بگذاری. پرنده ای حاره ای با صدایی عجیب می خواند… نمی دانم چیست.
مرد همسایه برگشته، پنجره اش باز است و چراغ مطالعه اطاق بالا را روشن کرده. و من تمام عمر در پی فهمیدن راز نور خانهها بوده ام. خانه ای که از آن نور نیاید خانه نیست. مرده. خانه بودنش به نور است و در هلند میشود در یک شهر کوچک قدم زد و در تبلور فرهنگ مسیحی کالوینیستی به میزهای غذا و تنهایی و جمعیت انسانها، در اطاق نشیمن های بی پرده نگریست.
اینجا در این شهر کوچک، این مرد تنها و چراغ مطالعه کوچکی که اطاق خالی را روشن می کند سوال امشب من است. همه ما در تنهایی جایی چراغی را روشن کرده ایم. چراغی که تو روشن می کردی و تلویزیون را روشن میکردی و اما خالی بودن و تنهایی رخنه کرده در فضای خانهات را پر نمی کرد. تنهاییت را نه نور و نه صدا از بین نمی برد: این راز بی انتها را که آدمها هر چقدر که خودشان گول بزنند باز هم تنهایند. آدمها در آخر برای خودشانند و ما تنها در قایقهایی در کنار هم در دریایی طوفانی گرفتاریم و تنها کاری که گاهی می توانیم بکنیم لبخندی زدنی با مهربانی و شفقت به قایق دیگر است و درک وحشتها و ترس و ضعفهایش…
…تا یک جایی که نور از بیرون آمد درونت و جمله آلبر کامو را تکرار کردی: «در بیداد زمستان، درونم تابستانی شکست ناپذیر را یافتم». ساعتها در تاریکی نشسته بودی و حس کردی که علی رغم تمامی تلخی و رنجها و شادیها، در سکوت و در وصل شدن به آن ذات بی زمان، دنیای نهفته است که غم را به آن راه نیست. دنیایی که از دسترس شکست و تلخی و هراس به دور است و غنایی در درونت که تکرار آن جمله است روی لوح سنگی روی دیواره ورودی دانشگاه آمریکایی بیروت، وقتی زمستان ۱۴ سال پیش چشمت به این جمله خورد از عهد جدید: «آمدهام تا حیات یابند و آن را به فراوانی داشته باشند.»
فراوانی: بیان تمامی آنچه که در مقابل کمبود و حسرت است: حسرت آزادی، حسرت خریدن ماشین خوب، حسرت آن طور که دلت میخواهی لباس پوشیدن و زندگی کردن. حسرت غم اول برج و آخر برج و گشت ارشاد و هزار چیز دیگر را نداشتن و بی دغدغه زندگی کردن.
ما نه با فراوانی که با کمبود زندگی کردیم. و آدمها عمیقا در درک کمبودهای دیگری ناتوانند. همان طور که مهران نمی توانست بفهمد که یک شغل عادی خوب داشتن برای مهدی که سالهاست در خانه است چقدر حسرت است. مهناز نمی توانست بفهمد یک بچه مثل سه بچه او را داشتن چقدر برای پریسا آرزو بود. آدمها نبردهای درونی انسانهای دیگر و آنچه را که در طی سالیان برسرشان می آورد را نمی بینند: برای دیدن دیگری، به شفقتی بیشتر و عمیق تر و سکون و آرامشی بزرگتر نیاز داریم.
برای این که قلبمان بیشتر از نفرت، عشق بورزد. چشمانمان در عمق سیاهی نور ببیند و در صدای جنگ و کشتار و بمباران، در همهمه لشکر بابر به هنگام محاصره دهلی، از اردوی سپاه سلطان محمد فاتح به وقت محاصره قسطنطنیه، در میانه تمامی جنگها، کشتارها و مصیبت های تاریخ، گاهی، وقتی گوشمان صدای پرنده عجیب اسطوره ای بشنود، روی شاخه درخت به وقت صبح، وقت غروب خورشید و گاهی طلوعش، و یادمان بماند که زندگی – علی رغم همه چیز- ذات زندگی، بالاترین و مقدس ترین جریان ممتد بودن است.
وقتی پرنده ای می خواند، برگی از درختی می افتد و برگ دیگری جوانه می زند.
برای همین است که می خواهم قول بدهی به من، که فردا که آمد بجنگی که دیگر هیچ کسی نتواند به حکم قانون جان کسی را بگیرد. گرفتن جان دیگری بد است و به اسم قانون قتلی را توجیه کردن بدتر و در دنیایی که بر حقانیت هیچ چیزی نمی توان چشم بسته دل سپرد، بگذار که زندگیت را بگذاری برای «لغو حکم اعدام»، که زندگی به ذات خود ارزشمند است و قضاوت بشری ما همیشه درگیر خلل و کوتاهی. بگذار که دیگر انسانی، انسان دیگر را به اسم هیچ قانونی نکشد، حتی اگر اعدام برای دشمنت باشد و لغوش مخالف باورت.
که یادت باشد که زندگی میگذرد و ما تنها لحظهای کوتاه در حافظه بلند هستییم. تمام داستان زندگی ما، در تمامی هیجانات و لحظه های شیرین و تلخش، تنها ثانیهای کوتاه در داستانی صدها هزار ساله است. ما در هر لحظه بینهایت بیاهمیت و بینهایت مهمیم. مهم: در انجام دادن چیزی فکر میکنیم که وظیفه ماست و به انجام دادنش تواناییم.
که یادت باشد که نباید برای رضایت دیگری زندگی کنی. نباید بد و خوب و امید و آرزوی زندگی دیگری را زندگی کنی. که (حداقل به نظر می رسد که) تنها یکبار زندگی خواهی کرد و باید به تمامی زندگیش کنی. راه انتقام از تلخیها و سیاهیها به تمامی زندگی کردن است. و این برای هر کسی معنی متفاوتی دارد. به تمامی زندگی کردن با هر چه که در اختیارت است و هر آنچه که نیست و به تو ندادندش و سهمت نشده…
که یادت باشد که هیچ کسی مسئول تو نیست و تو در مسیر رشد و تغییر خودت تنهایی. هیچ کس تو را کامل نخواهد کرد. هیچ کس حال و حست را بهتر نخواهد کرد. که ما در تغییر سرنوشتمان و انتخابهایمان تنهاییم. که در گرفتن حقمان تنهاییم و در ایستادنهامان و قیامهامان و در صدای لرزانمان را از گلو بیرون دادن و جمله مارتین لوتر کینگ را یادت بیاور که گفت که: «آزادی حقی است که هیچ وقت به اختیار توسط ستمگر داده نمی شود و بلکه باید به زور از او گرفتش.»
***
آرتور شوپنهاور با بدبینی همیشگیاش، جایی در بیان این که زندگی نمی ارزد و تصور ما از دنیا به عنوان مکانی برای کسب خوشبختی اشتباه است میگوید: «زندگی تجارت در بازاریست که درآمد و یافتههایش آن همیشه کمتر از هزینههایش و خواستهایش است. خواستههای آدمی هرگز آنقدر برآورده نمیشود که دیگر چیزی برای آرزو کردن نداشته باشد.»
شب از مهتاب سرشار است و صدای فواره که از پنجره داخل اطاق میشود و پرنده ای که گویا در تاریکی شب، در وصف راز زندگی با چهچهاش میخواند:
در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است
خدا منعمم گردان به «درویشی» و «خرسندی»…
آرش
ژانویه ۲۰۲۴
وینتیان، لائوس