…آدمها عجیبند. چیزی ورای این پوست و گوشت و این فرمهای ظاهری، در پس بودن ماست. مثل این که آن وقتی که ما را میساخته اند، ما آدمهای کوچکی بوده ایم که سوار این بدنهای بزرگ شده ایم. مثل کارگرهایی که سوییچ ماشینی را از کارفرمایی که ماشین ها را بی توجه به هر چیزی و به تصادف تحویل می دهد، گرفتهایم.
آن وقت به من، ماشینی می افتد صادره از پاریس و متولد و ساخت دهه ۵۰ و به تو ماشینی متولد تبریز و دهه چهل شمسی. اینها، حساب این که کجای این دنیا سر در بیاوری و پدر و مادر و دین خانوادگیت چه باشد از دست ما خارج است. اینها پوسته ظاهری زندگیست و ما محدودیم به این چهارچوبها. این که مثلا رنج و داغ همیشگی ایرانی بودن، خاورمیانه ای بودن را همیشه به دوش بکشی و یا رنج مکزیکی بودن را در جای دیگری از دنیا.
این ها در اراده ما نیست. و تنها چیزی که در اراده ماست بازخورد و واکنشمان نسبت به وقایع است. این تنها قدرت ماست و تنها جایی که باید و برای تقویتش کار کنیم. یاد بگیریم که به احساستمان نگاه کنیم. از همه چیز سوال کنیم. از هر قدرت معنوی و سیاسی و علمی و از هر احساس درونی: که مثلا، چرا ترسیدم؟ چرا قلبم گرفت؟ چرا خوشحال شدم؟ دلیلش چه بود؟ و با این دقت تلاش کردن که به عمق احساسات درونی روحمان – تا آنجا که ممکن است- پی ببریم.
این تنها راهی ست که می تواند به ما توان زیستن را در مصاف تلخترین احساساتمان بدهد. این فهم که راضی باشیم که گاهی حالمان خوب نیست. گاهی غمگینیم و حق داریم که غمگین باشیم. گاهی تنبلیم و گاهی نمی توانیم کاری کنیم. این که هر چیزی در آن میان دلمان اتفاق بیافتد قابل قبول است. ممکن است و قسمتی از ماست و نه همه ما. این که می توانیم چیزی بزرگ را از دست بدهیم و در درون عمیقا عزادار باشیم. می توانیم چیزی بخریم و مثل کودکی احساس خوشحالی کنیم. نفس این احساس قابل فهم است و کار ما آگاهی از این احساس است.
جواب به سوالهای متوالی درباره احساسات درونیمان می تواند به ما کمک کند. کمک کند که سنگین ترین احساسها را به زیر چاقوی تیز عقل بیاورد: احساساتی که می تواند ما را تا دم مرگ ببرد. احساس دیدن مردن و رفتن عزیزی. خداحافظی کردنش با دنیای ما زندگان و رفتن آن جانش که حالا دیگر در جسدش نیست، به دنیایی که از آن بی خبریم.
احساساتی که می تواند ما را از پا بیاندازد: احساساتی که ما را می شکند و له می کند. آیا از دست دادن عزیزی سخت است؟ بی تردید. آیا ما از این غم زنده بیرون می آییم؟ به احتمال زیاد. ما زنده می مانیم و دیر یا زود به سوی مرگ محتوم خود می رویم. آدمها همه می میرند و به نظر می رسد این یقینی ترین نظریه ها راجع به زندگی باشد: که هر زندگیای به مرگ ختم خواهد شد. بیش از این را زیاد نمی دانیم و زیاد با یقین درباره ش صحبت نمیکنیم.ک
… و شاید باید از جمله ای بگویم که گفته اند که مردی در انتهای یک تراژدی گفت: «رضا برضاک و تسلیما لامرک.» که راضیم به رضای تو و تسلیمم به امرت. Not my will, but thine, be done. نه اراده من که اراده تو خواهد بود. «لا مشیتی بل مشیتک». عیسای بر صلیب است که این را می گوید. و اینجاست. این رمز آرامش دنیاست که راضی باشی. که مثل لبخند بودا لبخند بزنی: بر کودکان در حال مرگ و در مردان و زنان گرسنه. در هر سختی لبخند بزنی چون میبینی تمام این زشتی ها را و می دانی که: «فرصت زیستن چه در صلح و چه در جنگ کوتاه است». فرصت چه برای جشن و شادی و پایکوبی و چه برای گریستن کم است و هر چند که گفتن از آرامش ساده ترین کار و مسخره ترینشان است در روزگار آسانی و آرام بودن در روزگار رنج سختترین، اما چاره ای جز ایستادن نیست.
می دانم که این توصیهها و حرفها چقدر رنج آور است. می فهمم که چقدر خنده دار است توصیه به آرامش از سوی آدمهایی که هیچ گاه شاهد رنجهای تو نبوده اند و چقدر رنج مضاعفی است شنیدن این توصیه ها. این که آدمها چقدر خالی و پوشالیاند. چقدر دربند توهماند وقتی در ذهنشان به سادگی مشکلات دیگران را حل میکنند. آدمها خوبند، چهارچوب عقلی و ایمانیشان به خوبی ساعت سوییسی کار می کند و گلایههایشان از نداشتن چیزهاست تا وقتی که زندگی آسان است. آدمها خیال می کنند بر روی زمین محکم قدم می زنند تا روزی که چیزی به محکمی و به جد زندگیشان را تکان میدهد. وقتی که ایمانشان، باورشان و خدایشان از کار کردن می افتد و برای ایستادن و زندگی کردن نیازمند فلسفهای جدیدند. این تکان خوردنها، این لرزیدن دلها و ایمانها، تنها پنجره ایست به سوی روشنایی در تاریکی این شب دیجور و خوشا به حال غریبان، خوشا به حال زمین خوردگان و آنان که به دنبال کیمیایی اند که با آن پیروزی و شکست، زشتی و زیبایی، فقر و غنا، آزادی و زندان، تنهایی و توجه، فرقی نکند. نوری که آن صورت متغیر عالم را روشن کند و در جهانی که در آن «دوران هیچ سلطنتی پایدار نیست» به دنبال چیزی ماندگار باشد. نوری محال در تاریکی دنیای زندگان.