در ۱۶ سالگی، کمی بالاتر از میدان فردوسی، روبروی هتل مرمر، در حیاط مدرسه روایت فتح، شغل آینده ام را انتخاب کردم. کتاب را خوانده بودم و فکر کرده بودم که می خواهم تصویر جملات اول این کتاب باشم: تصویر مردی که به آرامی و بی هدف قدم میزند. کتاب با تصویر توبیاس شروع میشود که تا همین اواخر هم چیز زیادی درباره او نمی دانستهام. تنها میدانسته ام که مردی به همراه سگی و فرشته ای قدم میزند و من هم میخواستم اینکاره شوم. اسمش قدیس بود یا هر چه فرقی نمیکرد. و حالا می دانم که توبیاس هر چه بود قدیس نبود، نهایتا پسری بود که به همراه فرشتهای و سگی قدم زده بود. و با خودم فکر می کردم که اگر همین طور قدم بزنم و بروم به سمت شرق میرسم به مرز افغانستان: خوب! بعدش چه..؟
آدم گاهی آرزوهای ۱۶ سالگیش را فراموش میکند و گاهی نه.
دیدن این تصویر یادم آورد حکایت توبیاس را و انگار میشود ساعتها نشست و نگاه کرد و محو نگاه معصومانه سگ و نگاه پر از توجه فرشته شد.
پ.ن: یک جای حکایت توبیاس هم میرسد به دجله و نمیشود که نام دجله را بخوانم و یاد آنها نیافتم که شروع ابدیتشان شد «شرق دجله». دجله هزار یک شب، دجله هارون الرشید و دجله توبیاس و دجله تلخ اسفند ۶۳ و عملیات بدر.