به داستان ابراهیم مثل یک حکایت فکر کن: یک قصه خوب. فکر کن که چرا کسی که پدر تمامی ایمان است، کسی که برتر از هر انسانیست، نتواند توانایی ساده ای را که تمامی همنوعانش دارند، داشته باشد؟ ابراهیم، توانایی ساده ترین توانایی هر موجودی را نداشت: تولید مثل. هر موجود زندهای بعد از ذات وجودش، خاصیت یگانهای را دارد: خاصیت تولید مثل و اگر این را نداشت پیش از این منقرض شده بود.
ابراهیم سالهای سال زندگیش را زندگی کرد و اما دارای این توانایی ساده نشد. توانایی والد شدن. ابراهیم در آن روزها و در آن سالها چه کسی بود؟ ابراهیم اسیر چقدر شک بود در روزهای حسرتش؟ و بعد از تمامی اینها، روزی را به یاد آور که چاقو بر گلوی فرزندش و نتیجه و نهایت آرزوی زندگی ش میگذارد.
ابراهیم از چه می گذشت؟ و آیا ذرهای عقلانیت در آن لحظه در ابراهیم بود و آیا ذرهای بی ایمانی در او حاضر بود؟ ابراهیم در آن ثانیه، آن چند لحظه کوتاه زندگیش معنای ایمان به تمامی است:
باور داشتن بر ناممکن. باور داشتن این که چیزی به این تلخی خیری ناپیدا را در سینه دارد.
و چقدر چیزهای به این تلخی دیده ایم در زندگی؟ از زندان و اعدام و تجاوز و تحقیر و تلخی و تنهایی و رنج. از کودکان بی مادر و پدر. از شهرهای سوخته و مردم از خانه رانده شده. از جوانهای با دست و لب بسته زنده به خاک سپرده شده و از جوانان در شبی تاریک اعدام شده. از نبودن عدالت و نبودن گوشی برای شنیدن و از هر چه تلخی در جهان هست. دیدن تمامی اینها و این درد و رنچ هستی و با این همه، باور داشتن که جهان، این وهم مجسم، دارای خیری بالاتر از رنج است. این که زندگی و زیستن به تمامی این رنجها میارزد و ایمان تکرار این احتمال بعید و اما شیرین است.