تو راست می گویی هدا. تو راست می گویی. چیزی در من عوض شده است. چیزی به قول تو مدرن شده و نمی توان پشت لحن های ادای خاطره های قدیمی را در آورد. باید اجازه داد که عکس ها درون قابهای غبارگرفته روی دیوار لبخند بزنند و اجازه بدهند که زندگان، حالا و امروز زندگیشان را بکنند. این رسم دیرین زندگی است در تمام روزهایی که می آید و می رود. این سنت حیات است که آدم روزهای پر شور و پر شعار را ببیند و روزهای سکون و آرامش را ، تمام روزهای خوب و بد را بگذراند و مگر می شود ؟ مگر می شود این روز را دید و تکان نخورد؟
این پاسخ سوال دیگری هم هست. مریم مروج به بزرگواری مرا هم شریک بازی داریوش کرده بود و خوب من این بازی را بازی بزرگان می دانم. نه بازی طفلی که آموختن هنوز شروع نکرده که پاسخی در خور بیابد. چیزی نیاموخته که چیزی بیا موزد و خب : ذره نایافته از هستی، بخش/کی تواند که شود هستی بخش؟ من چونان کودکی هر روز می آموزم و هر شب دانسته هایم فراموشم می شود. من از علی شریعتی چیزی نیاموخته ام ، من از تمام نامهای بزرگ خالیم. من در کتابهای پر صدا و در جملات پر فریاد چیزی برای آموختن نیافتم. من آدمها را دیده ام که پر از نامهای ماندگار بوده اند. آدمها دیده ام، در کنارشان بوده ام و از آنان آموخته ام که: معرفت در خردی پنهان است. در رفتار آدمها و آن چیزی که هر لحظه به رفتارشان رنگ تازه ای می زند. شعار و شعرها همیشه خالی بوده اند. همیشه این قدر پوک و تو خالی . بی جان و بی خون.
این بازی بازی بزرگان است، بازی آنان که آموختن را تمام کرده اند و من حالا هر روز می آموزم : نه از نامهای بزرگ و در کتابهای بزرگ. از کوچکترین آدمها و در کوچکترین رفتارهایشان. از کودکان. از پرندگان و لحظات. این امید من است. امید به آموختن اگر رخوت و خواب آلودگی این دنیای مدرن چیزی در من باقی گذارد.
می دانم پر از من شد . پر از تکرار این کلمه . و خوب دارم از خودم می گویم. دارم می گویم که چه کسانی بر من تاثیر گذاشته اند و بی انصافی می دانم اگر از میر یوسف پیرانی ، معلم مدرسه علامه حلی نام ببرم و از آن زوجی که در قطار چند روز پیش دیدم چیزی نگویم. بی انصافی می دانم اگر از دکتر احمد محبی آشتیانی چیزی بگویم و از حکایت خاخام یهودی پریروزی چیزی نگویم. با خودم گفتم این مرد، حقا که مرد است. این مرد مایه خجالت همه ماست. و کدامشان بیشتر برذهن من تاثیرگذاشته اند، بر این وجود آشفته ای که هر روز ، هر روز و هر روز در تمام پیش داوری ها تردید می کند. هر روز از قضاوتی بیشتر می هراسد و من از کدام بیشتر آموخته ام؟ من نه پنج اسم ، هزار اسم برای گفتن دارم و چه حاصل از گفتن هزار هزار اسم ؟ نام آدمها زود از خاطر می رود
از حافظ؟ روز های نمایشگاه مدرسه بود. اسم آن پسر سال بالایی را یادم است. بابک. نمی دانم شعری از حافظ خواندم یا بیدل ؟ آن سال، تمام سال کتاب بیدل را از کتابخانه علوم انسانی مدرسه برداشته بودم و پس ندادم. به من چیزی گفت که اندکی تند بود، برای آن پسرک همیشه مودب، همیشه خوب. گفت : حافظ چه چرندیه؟ یه عمر می و زلف یار ؟ برو پینک فلویدو نگاه کن؟ برو یه چیزی بخون که از مشکل امروزمون حرف بزنه و خوب نخواه جوابم را بدهی. که من هم اگر همیشه ساکتم هزار جواب از حفظم و می دانم که آخرش هم می گویی که کلام حافظ دوای درد هر روز ماست. می دانم، قصد ندارم تا با دعوی بی هوده شهرت برای خودم دست و پا کنم و با آلودن نام بزرگان نام خودم را در دهنها بگردانم اما این است که تلاش می کنم بیاموزم که همان طور که به شعر حافظ نگاه می کنم به شعر رپ از نظر تو غیر قابل تحمل، که بیش از می و معشوق از آتش اسلحه و زندان و جنگ می گوید نگاه کنم . تلاش می کنم، چون زیبایی همیشه آن باور مستحکم دیرینه نیست. زیبایی درگنبد بی همتای سن پیترو واتیکان و شیخ لطف الله اصفهان نیست. زیبایی همیشه این نیست. زیبایی این کلام پیرزن مقدونی، مادر ترزا است که گفت ما نمی خواهیم از آدمها مسیحی بسازیم، ما فقط می خواهیم از مسلمان، مسلمانی بهتر، از مسیحی، مسیحی بهتر و ازهندو ، هندویی بهتر بسازیم . این جمله ، باور و عمل به این جمله، با تمامی آموخته های یک عمر برابر است. این جمله برای من همه چیز است. ابتدا و انتهای آموختن . آموختنی که انتها ندارد
آن مرد که حالا در زینبیه دمشق در غربتی عجیب آرمیده است و بی اندازه دوستش دارم در زمانه ای می زیست که کسی به آدمهای بهتر فکر نمی کرد. آن زمان همه، همه چیز را شبیه هم می خواستند . همه ، آموختنی هاشان را آموخته بودند و وقت عمل رسیده بود. یک کتاب کافی بود. یک تصویر برای جنگیدن و کشتن و کشته شدن کافی بود. سالها گذشت و ما از نامها ، چون گوهران قیمتی، جعبه ای پر جواهر اندوختیم و نامهای بزرگمان را درون جعبه گذاشتیم و جعبه را بستیم و رویش قفل زدیم. عکس های آدمها را به دیوارها زدیم و خب ، آن مرد تنها آرمیده تقصیری نداشت. آدمها همیشه نیازمند عکس های لبخند بر لبند برای گوشه اطاق هایشان و این عکس ها از ما و از پدرانمان آدمهای بهتری نساخت
نه خوب باید بهتر بود. باید همیشه بهتر بود. خوبی یا بدی اهمیتی ندارد. تاثر در کلمات خلاصه نمی شود، تاثرات شخصی رزومه کاری هیچ کس نیست. اثر است. اثر آن چیزی است که اثر انگشت منحصر به فردش را در هر حرکت و هر لحظه نشان می دهد. اگر آن اسمهای بزرگ آن چنان که باید بزرگ نبوده اند که آدمها هنوز هم این قدر ساده و عادی اند و یا ما هیچ وقت شاگردان خوبی نبوده ایم، باید به فکر چاره دیگری بود باید بازی را دوباره شروع کرد. باید آموخت. باید گستاخانه سوال کرد و بی پروا شک کرد. باید محجوبانه نگریست و با احترام سکوت کرد هنوز چیزی برای آموختن هست هنوز فرصتی برای شروع باقی مانده
.
پ.ن: این را که دیدم، دلم گرفت که نامه بنویسم و اول و آخر هر نامه ای این نام را تکرار نکنم: حاج میرزا اسماعیل دولابی حاج میرزا اسماعیل دولابی