از آسمان غربی

آدم وقتهایی را می خواهد برای تنهایی

برای این که ساده بنویسد، ساده شود و سادگی را به یاد بیاورد و پاکی را.
برفهای قدیمی را و بوی غذاهای پیچیده در کوچه های تنگ را و خانه های شلوغ را که برای یاد آوریشان به هیچ سعی بی هوده ای نیاز نیست.
آدم وقتهایی می خواهد که از کلمه های سخت فرار کند و سادگی را به یاد آورد:
من را به یاد آور، آن هنگام که باد در گندم زاران می وزد.
من را به یاد آور وقتی که گنجشکان بالای درختان عاشق می شوند و ابرها در هم گره می خورند
من را به یاد آور! در غروب روزهای بهاری

نوشتن ساده شدن است. زاده شدن. سادگی تا مرز تولد. سادگی تا مرز زایش، رسیدن به اولین سوال: بودن یا نبودن. رسیدن به اولین مساله.
نوشتن عشق است و آدمها عاشق شهرها می شوند و نه آدمها . آدمها عاشق ثانیه ها می شوند و نه صورت ها. نوشتن است که کلمات را زنده می کند و می میراند و همه چیز کلمه است که : در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود

از تمام بهار ها که پر از پرواز چلچله ها بود گذشته ایم و آسمان غربی پر از برف بود