چه قصهها داشت در خود آسمان..؟ چه حکایتها که جز با سکوت و در سکوت شنیده نمیشوند. دم غروب بود و دیری بود که در را بسته بودند و زردی غروب همه جا را طلایی میکرد. جز صدای پرندهها صدایی نمیآمد. نوشت:
…و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد میزد خود را.
مسافر از اتوبوس
پیاده شد:
“چه آسمان تمیزی!”
و امتداد خیابان غربت او را برد.
غروب بود.
صدای هوش گیاهان به گوش می آمد.
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی ، کنار چمن
نشسته بود:
“دلم گرفته،
دلم عجیب گرفته است.
تمام راه به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.