«…قیافهی امیر پرویز پویان جلوی چشمم است. دهانش، چشمهایش، حتی شیشههای عینکش، از شادی و غرور میخندند. دستش را مشت کرده و در هوا تکان میدهد. سرش برای جثهی کوچکش بزرگ است.
یکی از این حبابهایی که در کتابهای کارتون بالای سر آدمها میکشند تا گفتوگوها و فکرهاشان را بنویسند، فاصلهی سرش را تا سقف، پر کرده است و صدای پویان که برای سرش هم بزرگ است، توی آن حباب را با این کلمههای مکرر پر میکند: «زنده باد کوهن بندیت!»
…رادیو ایران شورش و غول سرخ مو را میگوید، مجنون. علی میگوید: «درود بر جنون شجاعان، جنون شجاعان عقل و تدبیر زندگی است.»
پویان، مشت خود را که برای بیان شادی و غرورش خیلی کوچک است، به شیوه حماسیاش، مثل هر وقت که از چهگوارا حرف میزند، در هوا تکان میدهد. یکیمان میگوید:
ببین امیر! میشود یک کاری کرد… کاری که این دانشجویان دارند میکنند… اخوان برای خودش کرده میگوید: بیمرگ است دقیانوس… دقیانوس بیمرگ نیست!
حالا دقیانوس مرده. پویان مرده. اما مرگ هست و مرگ بیمرگ است.
همین چهل سال پیش بود که همهمان زنده بودیم. محصلهای جوانی بودیم. پولهای تو جیبیمان را روی هم گذاشته بودیم و در یک ساختمان مشکوک و درب و داغون، اتاقی اجاره کرده بودیم برای همهی کارهای ممنوعمان. و اسمش را گذاشته بودیم «هتل فلاکت»…»
از اینجا (رضا دانشور ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۷)
و حالا نویسنده اینها رضا دانشور هم رفته. تصویر بالای صفحه را خودم درست کرده ام، شاید یکی دوباری او را در رادیو دیده ام و تا این اواخر که خبر رفتنش میان مطالب فیس بوکی آمده ست. دیری ست که آن روزها گذشته، روزهای شلوغ ۲۰۰۶ و ۲۰۰۷. عباس معروفی بود و شهرنوش پارسی پور مزاحم تلفنی هر روزمان بود و داور هر چهارشنبه میآمد و صدای علیرضای افزودی از سوئد پخش می شد در استودیو. روزهای شلوغی بود و معلم محبوب مدرسه راهنماییم محمد ایوبی برایمان آخرین رمانش را میخواند . صداهای مهمانی شلوغی بود که به پایانش نزدیک میشد و هیچکدام از مهمانان خبر نداشتند. مثل زندگی. مثل دانشور و ایوبی که این مهمانخانه بزرگتر را ترک کرده اند و سرنوشت تک تک مهمانان و زندگان همین خواهد بود.
***
گاهی فکر میکنم به این که آیا زندگی به تمامی همین لحظه حال ست؟ آیا میتوان حال را هیچ گاه و به تمامی از گذشته جدا کرد؟ حال کسی که سالهای جوانیش را در زندان گذرانده چگونه میتواند خالی از گذشته باشد؟ حال کودکی که مادرش را در گذشته از دست داده. حال تاجری که مالش را و پاکبازی که جانش را؟ حال انسانها در رنج و کمبود و حسرت چگونه میتواند آمیخته به گذشته نباشد؟ چگونه میشود قلب انسانهایی که بیعدالتی دنیا جان و روحشان را فرسوده را با وعده تمرکز بر حال التیام داد؟
هنوز پاسخی ندارم…