Search
Close this search box.

از مردان مسافر

و بیده الخیر
و هو علی کل شی قدیر …

…کودکان می انگارند که فرصتی پایان ناپذیر برای زیستن دارند اما چنین نیست و بر همین شیوه ، دهها هزار سال است که از عمر عالم گذشته است . یعنی بقا و جاودانگی را در اینجا نمی توان جست و هر کس جز یک بار فرصت گوش سپردن به این سخن را نمی یابد . کودکان می پندارند که فرصتی پایان ناپذیر برای زیستن دارند اما فرصت زیستن ، چه در صلح و چه در جنگ کوتاه است ، به کوتاهی آنچه از گذشته های خویش به یاد می آوریم …

سکوت ، زبان ناگفته فرشته هاست … سکوت ، سر درخشش آن چشمهاست که هنوز از آن نگاه کهنه می سوزند … بعضی کلمات را نباید خرج کرد باران … بعضی چیز ها را نباید فروخت باران … روی بعضی چیزها نباید قیمت گذاشت … نباید … . من همه چیز را فروخته ام … همه چیز را …
ترسم از این نیست … ترسم از بی چیزی در بازار شلوغی که در آن همه چیز را ارزان می خرند و می فروشند نیست … ترسم انتهایی است که بر آن پایانی متصور نیست … بر انتهایی که از سوی دیگری مرا به خود می کشد … از هجوم دنیایی که صاف ترین لحظات مرا طلب می کند … پنهان ترین نگاه وجودم را می خرد … بهایش را می دهد … و مرا با خود تنها می گذارد … ترسم از تسلیم شدن است … تسلیم … تسلیم …
کی باران ؟ کی ؟ این دریاها آرام می شوند … کی من نقش آن جزیره را در آن دورها می بینم …کی می رسد که او که خیر الفاصلین است … کی می رسد که او که تمام لحظه های عالم مال اوست … کی می رسد او که مهربان است و همیشه چشمانش این پایین ما را نگاه می کند ، آن فاصله ها را که با آن می توان از تمامی درها گذشت ، از آن در تنگی که مسیح گفته ، از آن گذرگاه عافیت که تنگ است … نشانم دهد باران ؟ کی می شود که نشانم دهد و نترسم …! نترسم … نترسم …

دلم می خواهد نه برای تو ، برای کسی که شبی در انتهای آن روزهای سیاه که هر لحظه اش هزار شب تاریک بود ، برای کسی که شبی در آن روزها که زشت ترین روزهای عمرم بود و پر بود از تیره ترین کلام عالم ، پر بود از کینه ، به من مهر را آموخت ، دلم می خواهد نه برای تو ، که برای او بنویسم …

باران ، من روزهای زیادی را با کینه زیسته ام … روزهای زیادی را که حتی یک روزشان هم برای یک زندگی زیاد است … من روزها با کینه زندگی کرده ام باران …اما نه … زندگی با کینه زندگی نیست … تکرار هر روزه مرگ است … تنفس بیمار مسلولی است که با هر نفسش مرگ را به درون می کشد … تنفس بیماری است که هر نفسش تمام زیر و بم دستگاه تنفسش را پنجه می کشد و از درون خفه اش می کند … باران من روزهایی از حق زیستن محروم بوده ام و بگذار برایت داستانی تعریف کنم از شبی که من میهمان غریبه کسی بوده ام و میز بانی داشته ام باران که میزبان خوبی بود … خوب باران … خوب بود .. .آن خوبی که تو می دانی معنایش چیست … آن خوبی که هنوز هر وقت که چشمانم را ببندم و لبانم را ، به من لبخند می زند و مثل دخترک کبریت فروش روشن می کند آن تاریکی ها را که هنوز تاریک تاریک تاریک است …

خیلی چیزها را نمی شود فراموش کرد باران … خیلی چیزهای کوچک را نمی شود فراموش کرد

باران!

این طوفانها هنوز همه چیز را از من نگرفته اند … هنوز چیزهایی برای من مانده است … خیال نکن که آن حقیقی ترین هیچ گاه مجال ظهور بر پست ترین وادی را خواهد یافت … گمان مبر که روزی این چشمهای رهگذر ، این چشمهای جستجوگر قانع ، توان راه یابی به آن گم شده را می یابند … باران کلام محبت کلامی نیست که این قدر راحت میان کوچه و بازار روان شود …
باران ! من عزیزترین داراییم را جایی در انتهای قلبم پنهان کرده ام … جایی که هیچ کلمه ای به آنجا نخواهد رسید … جایی که هیچ دستی به آن جا راه نخواهد برد … داراییم را نگاه می دارم و هر چه طوفان ، هر چه باد ، هر چه موج بیاید من چیزی از دست نخواهم داد … آنچه ماندنی است خواهد ماند . خواهد ماند …

باران ، تنها لحظات اندکی ، تنها ثانیه های کوتاهی ، به کوتاهی تمامی خوابهایی که دیدم و نیمه رهایم کردند … کوتاه … تنها میان چشمهای اندکی …چیزی از آن اصل روان خواهد شد … چیزی بی کلام … سکوتی بی کلام … در نگاهی کوتاه .. که عابری به عابر دیگر می کرد … عابری که غریبه بود … عابری که رفت … رفت برای آن که رفتن تمام داراییش بود … برای آن که باید می رفت … غریب … غریبه … مسافر … مثل : ربوار … یادت می آید باران آن شب را در آن غروب ، در آن ثانیه ها ، که تو به دنیا آمدی ، که اگر پسر بودی ربوار … اگر دختر باران !
ربوار : رهگذر غریب …مسافر غریب …. ربوار …! ربوار …! ربوار …!

” مرا سفر به کجا می برد ؟
کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند …
کجاست جای رسیدن …؟”

می گفت از تمامش تنها این را دوست دارم …که … که …
دستانت را بیاور بالا از آن انتهای قلبت داد بزن … برای تمام روزها … برای تمام شب ها … داد بزن …
داد بزن و بخواه : الهم …. رّد … کل … غریب … رّد کل غریب …

تلفن زده بود چیزهایی را یادم بیاورد … مسخره است این چیزهایی که ما در تلفن می گوییم ؟ شاید … من هم داشتم مسخره اش می کردم … گفت یادت هست گفته ام چه بنویسی ؟ گفتم خوب . خوب یادم بود … بعد این همه سال . گفت : تو یادت هست که چه خواستی ؟ گفتی برای تو چه بنویسیم ؟ – هر چند که می دانستیم که او وصی این وصیت نخواهد بود – یادم نبود . چه می خواست باشد خواسته های بچه گانه بچه هایی که امروز فکر می کردند بزرگ شده اند . یادم نبود … باید امروز چیز خنده داری باشد نوشته های ننوشته سنگی بر گوری که … یادم نبود … بگو !

گفت :

دانی که مردان مسافر کم شکیبند
هم در زمین هم آسمان ، هر جا غریبند ….

دانی که در غربت سخن ها عاشقانه است
این فصل را با من بخوان باقی فسانه است …