ما عمیقا شیفته تصاویریم.
…و من سالها از لحظهها نوشته ام.
به عکسی نگاه میکنیم. زمان گذشته. ما دیگر آنی نیستیم که در گذشته بوده ایم. هیچ چیز دیگر یکسان نیست. آدمها رفته اند. آنی نیستند که بودند. ذهن مان گذشته را می آراید و تمامی اضطراب ها و نگرانیهایش را پاک می کند: از تمامی اضطراب هایی که اکنون داریم. از تمامی ترسهایی که هر روزمان را پر میکند.
ذهنمان گذشته را تقدیس میکند. ما به گذشته نگاه میکنیم و انگار جواب تمامی ترسها و اضطرابها را حالا می دانیم. می دانیم که در انتهای داستان همه چیز خوب تمام میشود و با وجود سختترین سختیها و رنجها ما تاب آورده ایم. ما در انتهای قصه – که هیچ کس نمیداند کی تمام میشود- باقی میمانیم و چیزی برایمان باقی مانده که به رغم هر چه تلخی، ارزش زیستن را داشته.
گذشته از تمامی رنجهایش رها میشود و ما دلمان تنگ میشود برای زیستن در چنین لحظهی نابی که همه چیزش به کمال در کنار دیگری قرار گرفته. عکس بیان یک لحظه است: یک ۱۲۵ م ثانیه که در آن ما همه چیزهای لازم برای شادمانی را داشته ایم و با وجود همه کمبودها، کامل بوده ایم. نوستالژیا. (+ +)
و فکر کن که چه حالیست که روزی بتوانی به هر لحظه حال پر از تلخی و رنج و یاس و ترس، این چنین نگاه کنی… انگار که بازیگر نمایشی هستی در نقشی که دقیقا آن چیزی نیست که میخواهی و اما روی صندلیها، پادشاه به تنهایی نشسته و محو صحنه است. چشمانی با مهربانی و تحسین تو را میبینند. اشتباههایت را، ضعفهایت را، وابستهگیهایت را. و تلاشت را برای این که نقشت را خوب بازی کنی.
این حرف سنکاست که: زندگی صحنه نمایشیست که در آن نه طول نمایش، که کیفیت اجرای نقشست که اهمیت دارد.
***
پیرمرد میگفت که باید زیر برگه زندگی را امضا کنی. زیر برگه رضایت را امضا کنی و بدانی که به رغم «غمی که شب و روز در ما خانه کرده و به رغم باد و هوای بارانی و طوفان» حقیقتی باقی میماند در دنیایی که همه چیزش گذراست و همین اگر بدانی، کافی ست…