«شاید باور نکنید اما این روزها در بهمن ماه، دانشجویانی که نسلهای قبل و در زمان حکومت جمهوری اسلامی زندگی میکردند باید مدارسشون رو با کاغذ رنگی تزیین میکردند. اونها این کار رو باید به مناسبت سالگرد انقلاب سال ۱۳۵۷ خورشیدی انجام می دادند و دانش آموزانی که در اولین سالگرد انقلاب این کار رو انجام دادند باید حالا ۷۹ ساله باشند…» صدای رادیو اینها را می گفت و همه جا تاریک بود و نمیفهمید که چه شده. چشمانش را باز کرد، باران بود که میخورد به شیشه. کابوس بود؟ یعنی میشد که ۷۹ سال طول بکشد؟ تا آن موقع که او نبود؟ نمیماند. یعنی نمی شد دیگر برگردد و برود سر خاک خلیل و جلیل؟ که شب سرد زمستان در فلکه آب لبوی داغ بخورد و شبهای تابستان جلوی مغازه بنشیند و سلام رهگذران را جواب بدهد؟ باران زمستانی پاریسی می خورد به شیروانی اطاق و از دورتر صدای پرنده ای میآمد و پیرمرد صبح دیگری را شروع میکرد…»
قسمتی از رمان: «آنی که جا مانده بود»