تیرداد عزیز

نام نویسنده اصلی متن به درخواست ایشان حذف شده ست.

تیرداد بسیار عزیزم

 نمی دانم از کجا شروع کنم .خیلی حرف برای گفتن به تو دارم .میتوانم ساعتها این جا بنشینم و آنچه میخواهم را برایت بنویسم .ولی نمیدانم از کجا شروع کنم .به اعماق حافظه ام فرو میروم و سعی میکنم تا زندگیم را باز آورم تا آنچه اتفاق افتاده است را به خاطر بیاورم .چه کسی اینچنین نرم و نا محسوس مرا لمس کرد که من دستهای او را حس نکردم .چه کسی مرا اینگونه محیلانه عوض کرد که من هرگز نتوانستم بدانم که او کیست .میاندیشم و میاندیشم تا آغاز آن را دریابم و به تو بگویم اما نمیتوانم بفهمم که این همه از کجا آغاز شد .از کجا آغاز کنم؟ شاید از آن صبح غریب بیست و شش یا بیست و هفت سال پیش امتحان ورودی به مدرسه و چه کسی را آنجا میبینم؟ چه کسی دو صندلی آن طرف تر نشسته بود؟ که میخواست خوشمزه به نظر برسد؟ که با دختر ها اینقدر راحت است؟ این تیرداد است . تیرداد که قدیم ترین دوست من است. من بیش از هر کسی با او دوست بوده ام .مردی هست که او را بیست و هفت سال است که میشناسم و او دوست من است. من تیرداد را می بینم و می بینم که همیشه او را از میان همه دوستانم به خود نزدیک تر یافته ام .به من از همه شبیه تر .کسی که مرا بیش از همه می فهمد . مثل من رشد یافته و شاید آرزوهایش  رویاهایش آرزوهایش و حتی ترسهایش چون من باشد.

من تیرداد را می بینم و و میاندیشم که چگونه به هم میمانیم :در آن معجون غریب و آسیب پذیری که از شکنندگی و قدرت داریم .جدیت و بی خیالی .در آن پیوند سخت میان سرسختی و نرمی .در آن انزوای بی بدیل .همان انزوایی که مرا به فهمیدن قادر میسازد و تو را نیز. یعنی آنچه از آن سخن هرگز نمیتوان گفت.

همانچه نمیتوان با عزیزترینت در آن شریک باشی .همانها که نا امیدانه در دفترچه های خاطرات مینویسیم .نوشته هایی که هرگز دو باره خوانده نمیشوند .دفتر هایی که من از تو نوشتنشان را آموختم .من و تو هر دو شاعر بودیم. من وتو تیرداد عزیزم هیچ نداریم جز شاعری و دیگر هیچ.

 نمیدانم از کجا بیاغازم.

میتوانم به آن قصه نا گفته بیندیشم  قصه ای که هرگز نوشته نیز نخواهد شد قصه ای که به قیمت شاعرانه زیستن به واقعیت پیوست و همان شاعرانگی انتقام خودرا اینچنین از او میکشد که هرگز نوشته نشود. میتوانم به قصه درد های تحمل ناپذیر بیندیشم تاریکی بی پایان که هرگز تن به سلطنت کلمات نمی دهند و هماره ناگفته میمانند .قصه ای که آنچنان مرا عوض کرده که هرگز از آن خلاصی نخواهم یافت حتی با نوشتن شعر.قصه غریبی بود. من تا ریز ترین قطعه های ممکن در هم شکسته شدم . و چه بسیار شبها که گذشت و خورشیدی بر نیامد.

من هم مثل تو همیشه مجله جمع میکرده ام .یکی بود آخرین صفحه اش پر بود از عبارات نومیدانه پیشبینی مصیبت ها .انتظار بلایی آسمانی .داشت میامد. فقط یک روز دیگر تا آمدنش فاصله بود .یک روز درخشان تابستانی در تهران .جنگ تمام شده بود و زندگی آرام آرام داشت باز میگشت .ولی صفحه من فقط مرگ را پیش بینی میکرد.. حسرت. حسرتی که هرگز پایان نمی پذیرد.

آنگاه سه سال گذشت و یک کلمه نوشته نشد. حتی یک کلمه. تیرداد عزیزم. میتوانی تصورش را بکنی؟ سه سال آزگار بدون حتی یک کلمه.آن صفحه آخر , آخرین صفحه باقی ماند.

سه سال گذشت تا کتاب دیگری گشوده شد . کلمات به من باز گشتند …دوستان من… آه چقدر دوستشان دارم , آنها بازگشتند . زندگی هزاران بار زیر و رو شد کلیدها داده شدند… کلیدهای دیگری ستانده شدند… . یک روز شاد بود دیگری شاد تر یکی تلخ میگذشت و آن دیگری کمی تلختر .همه داراییم به تاراج رفت همه اش . امروز آن مجله ای که آن روز گرم در تهران تمام شد جایی در یک گوشه نمور و کثیف افتاده.تمام صفحاتش پر است از کلمات شیرین و حسرتبار به زبان عزیز فارسی .آیا هرگز آن را خواهم دید؟ فقط امیددارم.

ولی من آن را به یاد دارم .صفحات زردش را و جوهر ارزان قیمتش را به یاد می آورم و جلد پلاستیکیش را که بیست سال پیش از مجله جدا شده است را. بازش که کنی با یک شعر آغاز میشود .این شعر مال تیرداد است .من تنها نسخه از آن را میدانم. دارمش .

شعری است در باره یک گل یاس. تازه و آکنده از عطری اعجاب انگیز . روزی توسط یک باغبان دوست داشتنی نگهداری می شد و روز دیگر اما فراموش شد و به دور انداخته شد .کسی چه میداند شاید هم خود پژمرد .  در صفحات فراموش شده یک دفتر چه فراموش شده از یک شاعر فراموش شده .من آن را نوشتم و نمی دانم کی از تو خواستم که آن را برایم بنویسی و تو نوشتی .من آن را نگه داشتم و اگر زندگی خوی وحشیانه و بیرحم خود را نشان ندهد و اگر هیولا های دزدی و جنایت روزی از میان بروند آن را تا ابد نگاه خواهم داشت .اینجاست آن شاعر آن شاعر آن مرد. روزی من یک دوست شاعر داشتم . زیرا که ما هیچ نداریم هیچ من و او جز شاعرانگی .

آیا از اینجا آغاز میتوانم کرد؟ یا ناگهان ده سال دیگر یابیش به پیش بر جهم و بگویمت که چه شد.

چرا آغازیدم… چرا رفتم… چرا باز آمدم… کجا رفتم …چه کردم… آیا از آن گوشه های تاریک که دیده ام برایت بگویم؟از اوهامی که رنجم میداد؟از شادی هایی که چشیدم؟ از ترس ها و جدایی ها؟از سرخوشی ها و افسردگی ها؟از شکها و یقینها؟چه بگویم جز این که همه  آنچه همیشه میخواستم یک شعر خوب بود . این شعر ریاضیات بود که مرا به خود میکشید. این شعر فلسفه بود که مرا مجذوب کرد. شعر دین من بود. من تو را میبینم دوست من که این کلمات را میخوانی و لبخند تو را بر چهره ات میبینم.من میتوانم خشم تو را  از آن چه شدم درک کنم و اما نومیدم که بفهمی که چگونه چنین شد.اما من همچنان امید وارم و دوستان خود را میشناسم. 

و میدانم که به چه کسی میتوانم بگویم که من فقط ضعیف بودم . همین .فقط یک انسان که به سوی زیبایی کشیده میشود و دیگر هیچ.فقط شاعرانگی بود و دیگر هیچ.من از میان جنایت ها و مکافات ها در گذشتم.هزار بار پوست انداختم آنچنان عوض شده ام که مردمان نخواهند دانست که که بودم.اما مردی را به خاطر می آورم شکنا با نقابی از سر سختی.اینک من جنگاوری هستم که به هنگام قتل وحشتش گرفته است.اینک من مردی ساده و احساساتی هستم و این همه چیزی است که بر سر او آمده است.نمیدانم از کجا بیاغازم دوست من. اما این خایی ( خوابی ؟) است که باید تمام کنم اما نه تا دیر.

با دوستی از جانب

مخلصت

همان ایرج قدیم .