رفیق
تنهایی مثل مرگ ست. این که دیگر تو را به یاد نیاورند. سالها پیش نادان بودم و ندانسته میگفتم. هنوز هم. اما آن روزها نوشته بودم که: «وقتی دیگر کسی نیست که تو را به یاد بیاورد، تو دیگر آنی نیستی که بودی…» ندیده بودم که وقتی دیگر کسی نباشد که تو را ببینید و به یاد بیاورد، تو نه تنها در گذشته که در حال هم نیستی.
حکایت گنج مخفی ابن عربی را شنیده ای؟ که حق میگوید که من گنجی مخفی بودم و می خواستم شناخته شوم و انسان را آفریدم…» گنج مخفی که نیازمند دیده شدن نیست. نیازمند دیده شدن دیدهی انسانی. دیده ای کج و بدبین و همین قدر فراموشکار.
ما رفیق جان، ما آدمها اما در تنهایی می میریم و این مرگ بد نیست. در اضطرابهای فراوان، در وحشت این شبهای تار، در تونلهای تاریکی که چیزی تهشان معلوم نیست.
یک جایی وسط آلپ در سویس با ماشین سوار قطاری شدیم. تا به حال با ماشین وارد قطار نشده بودم و نمیدانستم که حالا چه می شود. قطار وارد تونل شد. تونل تاریک تاریک. نه نوری، نه روشنایی و نه چراغی. زمان گذشت و گذشت و روشنایی نیامد. نمی دانستم که کی تمام می شود. دو دقیقه؟ ده دقیقه؟ شاید نیم ساعتی گذشته…
تونلهای تاریک زندگی را به امید روشنایی نشستن دردناک ترین و رمقگیرترین کارهاست.
و حالا آنقدر از برادران و خواهران و همنسلانمان در زندان تلخ و تونل بی انتهای بیماریها، غمها و دردها نشسته اند که ما چه داریم برای گلایه؟ ما چهداریم جز این که طلب صبر کنیم و آرامش و برکت و از آن ساقی بخواهیم- از همان ساقی که خانم هایده میگوید سرش سلامت- که قلبهایمان را پذیرای عشق و آرامشی ماندگار و بزرگ کند وقتی که نمی دانیم کجاست و نمیدانیم میخواهد چه کار کند و سیاهی شب قلبمان را می لرزاند که در هر حال: «ملکوت تو بیاید و اراده تو آنچنان که در آسمان، در زمین نیز مقرر شود..»