همایون جان!
آخرین بار برایت از همه ترسهایم گفته بودم، از همه وحشتها، انگار از وحشت مردن، انگار از وحشت زندان، از ترس اسیری. این که دیگر نتوانی خودت باشی. خودت به کمال. برای چه ما از اسیری می ترسیم؟ از این که از همه چیزهایی که دوست داریم جدا می شویم و به آهستگی میمیریم. و من که این همه ترسیده ام و وحشتهای مختلف زندگیها را دیده ام… م را دیدم که در غربت همه چیز زندگی ش رفت و فرزندش هم و مالش و بی مکان شد و در فقر رفت. آدمی را دیده ام که بدن و روح بیمارش بیچاره ش کرد و تنها بود و هیچ یاری نداشت و تلخی بیشتری غیرمنتظره ای انتظارش را می کشید و آدمها و آدمها.
من این سالها از این آدمها زیاد دیدهام. در کنار آدمهایی که سختیشان کمتر بوده. و آدمها همیشه به اندازه سختیها بزرگ میشوند و هیچ کسی رنجی بزرگتر از اندازه روحش را به دوش نخواهد کشید.
که رنجها آدمها را با خودشان میکشند و دست و پا و سر روحمان را بزرگ میکنند: وقتی قبولشان کنیم. وقتی آب گلویمان را قورت بدهیم و نفس عمیقی بکشیم و بفهمیم که دست و پا زدن اضافه بیهوده ست.
زندان هم همین ست. این بند کوچکی هم که من در آن افتادم از جنس همین بود: از جنس قبول کردن. قبول کردن این که هشیار باشیم. که اهل قبول باشیم. در خود بمیریم و «نخواهیم» و خواستن را نگاه کنیم و غافل نشویم.
که وقتی سگ سیاه افسردگی و ترس میآید و سایه ش همه جا را تاریک میکند بتوانیم عمیق نفس بکشیم و آبی ترین آسمان ها را در آن ته افق ببینیم…
شاید تمام معنی زندگی ما همین باشد رفیق.
وحشت نکردن و امیدوار ماندن.
آرش
حومه کولومبو