نامه سوم

همایون جان

یک جایی در زندگی می‌رسد که صاحب خیلی چیزهایی می شوی که می خواستی و آرزویشان را داشتی. می رسی به جایی که خودت را تصویر می کردی و آن قاب عکس رویایی‌ت و وقتی که تمامی عکس‌ها را گرفتی می فهمی که هنوز نرسیده ای. می‌فهمی که اسیر تصاویر بوده ای: اسیر پوسته ها و تصوراتت. که انسان همیشه اسیر پوسته ها و فرم هاست.

ما شاید خوش اقبال تر و شاید هم بد اقبال تر از نسل های بعدی‌مان بوده ایم. زمان ما BMW X3 هنوز ساخته نشده بود و تصویر رویایی من آمبولانس تویوتای لندکروز بود که در بیابانی با سرعت می رفت. انگار در رواندا یا در جنوب لبنان آمبولانس بیماران را در میان جاده ای که از خمپاره پاره پاره شده با سرعت می‌راندی و از همه چیزهای زندگی می رهیدی. از مرگ می رهیدی و خود را در این قاب جاودانه می‌کردی…


رفیق، سال‌های زیاد زیستن و دیدن و مانند «فیل نشستن و به زندگی‌های گذشته نگریستن» نیاز بود تا ببینی که این‌ها همه یک چیزند و این همه هیچ چیز نیستند. میان کیسه غذا در خانه فقرا بردن و مست و خراب کافه‌ها بودن در باطن فرقی نیست هر چند ظاهرشان این همه متفاوت باشد. میان آرزو و خواستن ماشین بزرگ‌تر و خانه بزرگ‌تر و آرزوی نوشتن و ترجمه کتاب‌بزرگتر و نجات انسان‌ها فرقی نیست. تنها یک چیز متفاوت ست و تنها یک کار مهم ست و ما تنها مکلف به نجات یک انسانیم: خودمان.
بودنی در درون خودمان. آن بودی که از هر نقشی عاری ست، آن بودنی که با پای پیاده و سوار هر وسیله ای یکیست. آن بودنی که در تهران و نیویورک و بیروت و تورنتو و آمستردام یکیست.

***


دنیا نمایش ممتد وهمی مجسم ست. این وهم را فرهنگ هندی Maya می‌نامد. وهم نمایش اسارت ما در بدنهایمان، بدنهایمان که نیازمند خواب و غذا و بدنهای دیگر ست. بدنمان که ما را اسیر تصمیمات آنی و نیازهای لحظه‌ای می‌کند. دنیا نمایش ممتد آشنایی‌ها و جدایی هاست. وهم به دست آوردن‌ها و از دست دادن‌ها. نمایش تغیر مدام احوال و ایام. دیدن آن چیزها که هیچ وقت تصور نمی کردیم… و مگر من می‌دیدم که روزی برایت از آمستردام یا از سایگون بنویسم آن شبی خلوتی که با ماشین وسط ۱۶ آذر ایستادم و خیره به خیابان خالی میان دانشگاه خیره شدم؟
این ها همه خواب بود… همه. و همین بود که آن خانم در آخرین و مهمترین کلامی که روی سنگ گورش نوشته بود گفت: که ما همه خوابیم و مرگ، (این زیباترین بانوی عالم) ما را از این خواب بیدار می‌کند.

***


معلم جواب سوال را داد و گفت و گفت… و آخرش اضافه کرد که «یادم رفت… در ضمن باید بمیرید…» که در خود بمیرید. در خواستن‌ها و در آرزوها و طلب ها. که همه چیز را بدهید و تنها دو چشم نظاره گر باقی بماند که در آن دیگر دین و بی دینی، رسیدن و نرسیدن و معروفیت و گمنامی فرقی نکند. فرقی نکند که چه چیزها از دست داده ای و چه کسانی را و چه سرزمین‌ها را و چه آشنایی ها را. و فرقی نکند که چه به دست آورده ای. چه اسم ها و سندها و عناوین و خاطرات…

***



بار اول در بیروت، دم دروازه دانشگاه آمریکایی از این سنگ نبشته عکس گرفته بودم، سنگی که خیلی از آدمها که سال‌ها وارد این عمارت شده اند بی نگاهی از آن عبور کرده اند و این جمله بعد از مدتها دوباره همین روزها به خاطرم برگشت.

«من آمده ام که زندگی داشته باشند و زندگی‌ی سرشار از گشایش داشته باشند» (یوحنا ۱۰:۱۰) و می‌دانی این گشایش چیست؟ این گشایش (که ترجمه این ها هم هست in all its fullness, superabundant) آن چیزی ست که با آن شکست و پیروزی، داشتن و نداشتن یکسان ست. آن فضایی و فراوانی‌ ست که در میان تمامی کمبودها و سخت ترین لحظات و در میان تمامی ابرهای تیره از آسمانی آبی می گوید و تو را و روح ت را در ظلمانی ترین شب‌ها به روشنایی می‌رساند…

می‌بوسمت
آرش
هاجیانگ
شمال ویتنام