رفیق جانم
مدتی شد که برایت ننوشتم اما بگذار برایت داستانی را بگویم از ۲۵ سال پیش و روزهای ابتدای مهاجرتم. روایتی که انگار از انتهای قلبم آمده و دیری آنجا نگهش داشته ام و برای کسی نگفتهامش. غروبی بود و نشسته بودم بیرون کانتینتر کارگاه و خیره شده بودم به رقص شعله های آتش در آتشدانی که نفر قبلی جا گذاشته بود. خیره بودم به صدای هیزم ها که روی شعلهها میسوختند و آن چیزی که در ورای شعله ها باقی میماند.

و فکر میکردم که شاید هر ذره این سوختنهای زمینی، نقشی است از سوختن در محبت آتشی جاودانه که دیر یا زود همه را می سوزاند. رنجها چوب جان ما را می سوزانند و تمامی آنچیزها که گذراست میرود و تنها آنچه ماندنیست میماند. صفحه اول آن کتاب را باز کرده بودم و نوشته بود که این کتاب در این خلاصه می شود که: «هیچ چیز حقیقی را نمی توان از بین برد و هیچ امر مجازی (به راستی) وجود ندارد. و در این نکته آرامش الاهی نهفته است.»
نشسته بودم و بطری خالی در دستم بود و به دو کشیش مسیحی فکر میکردم: پدر عفیف عسیران و پدر توماس مرتون. به عفیف از خاندان معروف عسیران شیعه لبنانی که مسیحی شد و عمرش را وقف آموزش جوانان در محرومیت کرد و حالا نامش در تصحیح و ویرایش خیلی از شاهکارهای ادب فارسی می درخشد و توماس مرتون و آن جان شیفته ای که والهی حقیقت بود و جانش را بر سر آن روح شیدا داد.
یکسال بود که سر این کار بودم. برای شرکت خطوط برق نیدرزاکسن کار می کردم و گلف قدیمیی دستم بود که بتوانم ایستگاههای مختلف را چک کنم و هر هفته دو نفر را می دیدم: مارتای پستچی که مجله ام را میآورد و اریک را که میآمد و گزارشهایم را چک میکرد. یک تلویزیون داشتم و رادیوی موج کوتاه که تنها جایی بود که میتوانستم به صدای فارسی گوش کنم. چند ماه می شد که امیلیا رهایم کرده بود. با یک یادداشت نیم صفحه ای در یک پاکت زرد روغنی نوشته بود که «…من نمیتوانم تو را به تمامی بفهمم و این مرا می ترساند و ما آینده ای نداریم…»
تنها بودم. به آتش نگاه میکردم و به چوب درختان که خاکستر می شد و به سکوت و تنهایی که درختان تنومند را خشک میکند. و رفیق؟ آیا جز این است که ما تنها به اندازه حرفهای نگفته مان، به اندازه سکوتمان، به اندازه آن حرفها که تنها سهم آسمان می شود است که بزرگ می شویم؟ «دنیای قشنگ نو» دنیای اینترنت و توییتر و اینستاگرام این امکان را از ما گرفت که گاهی حرفها و فکرها را برای خودمان نگاه داریم. که مثل صدف روی زبری شنهای ناملایمات لایه ای صیقلی از دلمان بکشیم و هنوز در قعر چاههای دلمان گنجی برای کشف شدن داشته باشیم. مگر شازده کوچولو نگفته بود که «قدر صحرا به اندازه چاههایی است که در خود پنهان دارد»؟
تنها بودم در آن زمستان سرد شمال آلمان و یک ساعتی راه بود تا نزدیکترین شهر. تا چشم کار میکرد مزرعه بود و زمین سبز و باد و تنهایی… و تنهایی چیست مگر نبودن کسی کنار آن آتش که حتی اندکی در شب سیاه روح راه رفته باشد و حس کردن گرمای لیوان چای و بوی هیزم و حتی اندکی حس دیده شدن و شنیده شدن؟ و همیشه فاصله ای هست. همیشه در نزدیکی به روح دیگری فاصله ای باقی می ماند و «و وصل ممکن نیست». زندگی به ما میآموزد که به «اندکی» شنیده شدن و «اندکی» فهمیده شدن و حتی «اندکی» شفقت راضی باشیم. دنیا جای هیچ چیز به تمامی کاملی نیست و همیشه تنها میتوان «اندکی» بهتر بود.

تنها بودم و غمگین و کنار آتش کسی ننشسته بود.
کتاب را باز کردم: نوشته بود که «رها کن خودت را از همیشه قضاوت کردن امور. از این که هر امری را خوب یا بد و لذت بخش و یا رنج آور بنامی. و جای همه این چیزها به درون ت بنگر و آرامشی که در آن است…»
یک چیزی درونم تکان خورد. انگار از صندلی راننده رفتم و پشت، آن پشت ها نشستم. تنها بودم. سرد بود و باد میآمد و هر هفته تنها با دو نفر حرف می زدم و اما این نه خوب بود و نه بد. انگار تماشاچی داستان زندگی کسی دیگر بودم، شاعر ایرانی در شمال آلمان و آسمان خاکستری و باد و آتش. چیزی برای قضاوت نبود. زنده بودم. نگاه میکردم و غمی آشنا و دیرینه جایش را داد به آرامشی عمیق. برای ساعتی محو آتش بودم و همه چیز یادم رفت. دیوارهای بازداشتگاه و حاج مرتضی و امیلیا و تهران و استانبول همه رفته بودند و من محو در عمیق دریایی بینهایت بودم. آرامشی که نیازمند بود و نبود هیچ چیزی نبود. انگار «من» من رفته بود و پرنده ای بودم که از بالای درخت به زندگی آدمها نگاه میکردم و غمها و شادیهاشان. در دلم جوانه ای زده بود از تنومندترین درختان. – حتی به کوتاهی لحظه ای- با آتش یکی شده بودم و حالا شعله ای مرا از درون گرم میکرد…
باقی بقایت
آرش