نامه شانزدهم

رفیق جانم

ما در تماشای زیبایی ست که زیبا می‌شویم.
ما در نگریستن به آن لحظه های سرشار و پاک‌ست که رشد می‌کنیم و روح‌مان عمیق‌تر می‌شود. زندگی‌ سرشار از این لحظه‌هاست برای آن کسی که «منتظر» زندگی کرده. شنیده ای که «و منهم من ینتظر…»؟ شنیده ای که: «جان من … انتظار می‌کشد؛ بیش از انتظار کشیدن نگهبانان برای صبح…»؟ ما منتظر و مراقب چیزی نبودیم… ما بر زندگی‌مان دقت نمی‌کردیم و روزگاری مست زندگی‌ بوده ایم. آن زمستان ۵۵ پایین هتل مرمر و آن نیمه شب پشت وانت… ما مثل آدم‌های عادی زندگی کرده ایم. در دغدغه ها و خواستن‌هامان و غرق زندگی شده ایم. دلمان خواسته خانه بهتری بخریم و ماشین قشنگ‌تری. زندگی جز این نبوده. تو هم مثل من عاشق ماشین‌ها بوده ای. فقط کیوان بود که انقدر سفت بود و هیچ راضی نمی‌شد و پیر شدم تا آن همه پول را داد و آن پورشه ۱۹۹۹ را خرید. باید برایش توضیح می‌دادم که زندگی دو روز است و فکر می‌کردم که می توانم آن غم بزرگ رفتن حمید را با خرید و داشتن بیشتر پنهان کنم. به من پناه آورده بود و بعضی موقع‌ها نمی‌دانی چطور کسی را خوشحال کنی و یادت می‌رود که شادمانی در ارتباط عمیق انسانی‌ست و نه در داشتن‌ها. دیدم کیوان که پول دارد و هیچ چیز دیگری نمانده که نکرده باشد و نداشته باشد و راضی‌ش کردم که برود کیف دنیا را بکند با آن ماشین… و نمی دانی چه می‌گویم: پورشه ۹۱۱ مدل ۱۹۹۹ نقره ای که می‌توانی خودت و آسمان را روی برق بدنه‌ش ببینی… وقتی گاز می‌دهی را نگویم… و ببین؟ یک‌روزهایی آرزوهایی شبیه این ما را از خودمان غافل‌ می‌کند. رسیدن به آن چیزها که نمی توان به دستشان آورد و بعد رسیدن به آن چیزها و باز نرسیدن.
ماشین را خرید و غمش کمتر نشد. رفت با ماشین دیدن پدرش از شمال به جنوب فرانسه. هنوز نرسیده، پدرش هم سر این خریدش شاکی شد و دعوایی راه انداخت که نگو. پدر شب خوابید و صبح فردایش بیدار نشد. فکرش را بکن؟ این‌ها داستان نیست‌ها. گذاشت و زد و همان شبی مرد که این رفیق ما رفت دیدن پدرش که حالش بهتر شود و غم دیگری را فراموش کند. فردایش با پورشه ۹۱۱ راه افتاد دنبال ماشین نعش‌کش و حالا همه آن‌چیزها که در زندگی ش استوار بودند رفته بودند. زمین لرزیده بود و ما در لرزیدن قلبهامان و زمین زیرپایمان گاهی بارقه‌هایی از نور حقیقی را می‌بینیم… رها کرد خیلی چیزها را و سالی چند وقت بیمارستان پاریس را رها کرد و حالا کودکانی در بندرلنگه، زاهدان، سبزوار و اهواز و صد شهر دیگر می‌توانند تخت بیماری را ترک کنند و زندگی بهتری داشته باشند. «که من آمده ام که ایشان حیات داشته باشند و به تمامی، حیات بهتری داشته باشند…» می دانی؟‌ شاید می دانست که زیاد وقت ندارد. که آنقدر زود، کنار مجهزترین بیمارستان‌ها و کنار بهترین پزشک برود به آن سفر نهایی. 

داستان زندگی بعضی از آدم‌ها داستان زیبایی ست و من آمده ام که این زیبایی را یادت، یاد خودم بیاورم.

زندگی ۵۹ ساله کیوان داستان زیبایی بود و اگر کسی -میانه این روزهای تیره آبان ۹۹- گفت که همه چیز این دنیا زشتی‌ست، همه چیز دروغ و تیرگی و سیاهی ست، میان این همه پلشتی و بی عدالتی و آدم‌های منفعت طلب یادت نرود که آدم‌هایی هم بودند که در عین عادی بودن و تمام ضعف‌های انسانی، لحظه‌ای و جایی از خودشان گذشتند و به آن قدر که از خود عبور کرده بودند «زیبا»تر شدند. 

***

«دین» باور وامید به دیدن این زیبایی در جهان است جدای از این که به روایتی تاریخی باور داشته باشیم یا نه.
باور و امید به این که این زیبایی به چیزی ماندگارتر از عالم ماده مرتبط است.
همان امید که به ماندگاری خوبی‌ها و مهربانی‌ها و دیدن دوباره تمامی عزیزان رفته‌مان و خاطرات خوب گذشته‌مان داریم.

***

داستان زندگی او پرده زیبایی نقاشی بود و دنیا کارگاه هنرمندی ست که گاهی از این پرده‌ها نقش می‌زند و کرور کرور نقش‌های دیگر که زیبایی‌شان را نمی‌فهمیم. حالا یک شب این پرده‌ها را برایت تعریف کرده ام و هزار شب دیگر باقی مانده… و خدا را چه دیدی. شاید یک روز یک صفحه این کتاب قصه زندگی تو باشد.

باقی بقایت 

آرش 

برمن