چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم.
نه شبم، نه شب پرستم که حدیث خواب گویم.
رفیق
یک آذر ماهی مثل این روزها، بعد ناهار دانشکده، حاج مرتضی را دیدم بالای پیچ شمیران. کاپشن آمریکایی تنم بود و سبیل چپی بالای لبم. سلامی کردم و کمی حرف زدیم. گفت: «آرش خان! من همه اینها رو که میگن کمونیستند و ماتریالیست میفهمم. این که میگن دلیلی برای وجود خدا و پیغمبری نیست. اصلا قبول. اما دیدی وقتی می ری تو این حرمها چه حسی میگیرتت؟ اصلا نه حرم ماها. معبد طلایی سیکها، کلیسای مسیحیا. دیدی اون حس وارد شدن به یه وجود بزرگتر رو؟ حس کردن این که یه چیزی، هر چیز بزرگتری وجود داره؟ همون حسی که وقتی عظمت کوه و دریا رو می بینیم حسش میکنیم؟ اون نقطه اول و آخر چیزهاییه که درباره ایمان باید بدونی… همون نقطه وصلت میکنه به چیزی که باید. همون نقطه، نور میشه تو تاریکی دل آدمها…» یک پا شاعر شده بود حاجی… پوزخندی زدم. یا حقی گفت و رفت به سمت بالا…
و ببین! من همیشه برایت گفته ام که در حال زندگی کن! در لحظه حال و جدای از خاطره گذشته و امید آینده. اما فکر میکنم که گاهی جهانی در لحظه ای و مکانی متوقف شده. در آن لحظه دیدارمان و تمام آنچه که روزگار آبستنش بود. و انگار که زندگی ترکیب خطهاییست که این لحظههای مهم را به هم متصل میکند. لحظههای «حالی» که از ما میخواهد که ما بهترین نقش خودمان را ایفا کنیم و بهترین آن چیزی شویم که می توانیم و تنها یگانه ماست.
که قدمی جلوتر برویم و قدمی بیشتر تاب بیاوریم…
باقی بقایت
از راه دور
آرش