رفیق جانم
این روزها که میرود هفته ها میشود که آدم دیگری را نمی بینم. صبحها ماشین را روشن میکنم و توربینهای مختلف را چک میکنم. عصرها بر میگردم و فریزر را باز میکنم و غذای امروز را میپزم و بعد می روم مینشنیم در حیاط و آتش روشن میکنم در آتشدان و قلیانم را آتش میکنم و خیره میشوم به شعلهها.
بعد کمی پای موبایل وقت میکُشم و شب میشود و نوبت مراقبه و عبادت و نرمش است و خواب و فردا روز دیگر. هر روز باد میآید و بادها طوفان می شود و انگار همه چیز را جارو میزند و پاک میکند و اینجا شاید تمیزترین و اما خالی ترین هوای جهان را تنفس می کنم.
روزها بیشتر خاکستری ست. کم آفتابی می شود اما پنج ماه که بگذرد خورشید می آید و آسمان آبی در میآید و گلها بیرون میآیند و چمدانم را میبندم و در یک روستای کوچک جنوب نپال باز می کنم. شیلا زودتر رفته و کار را شروع کرده و من هم رفتهام که چند توالت بسازیم برای مدرسه ده. شیلا و آن تلخی کلام گزنده اش را که از مادربزرگهای همسن او انتظار نداری… بعد همه چیز را آماده کردهایم و کارها تمام شده و جشن گرفته ایم و نوشیده ایم و دو تا صندلی پلاستیکی گذاشته ایم و در تاریکی شب ده، به سیاهی جنگلهای دور و آبی پرستاره آسمان خیره شدهایم. گوشیهامان را خاموش کرده ایم و در سکوت به آنچه در فهم این مرد شصت ساله ایرانی و این زن هفتاد و دو ساله آمریکایی مشترک بوده فکر کردهایم.
آدم ها عاشق جاودانگی اند. عاشق اینند که در چرخه بینهایتی که میلیون ها میلیون آدم در آن آمده و رفته و از هیچ کدامشان هیچ نشانی نیست، ماندگار شوند.
حالا نشسته ایم روی صندلی های پلاستیکی با حس سبکی و مستیی که دنیا را و تمامی رنجهایش را به هیچ میگیرد. آدمهای از دست داده را و وطنهای از دست رفته را و همه چیزهای نداشته را. راضی ست به ساختن و داشتن در لحظه. راضی ست به حس نکردن درد در بدن و سلامت تن و گرما و عطر غذا و میداند که می تواند از طولانی ترین شبها هم زنده بیرون بیاید. از گرمای شب تابستان لذت می بریم و برای کسی که کوهها را دوست دارد و با آنها بزرگ شده، آماده می شوم که برگردم به مسطح ترین زمینهای شمال آلمان.
زندگی در امید، و در بشارت به وجود این امید است که معنی پیدا میکند. معنویت در باور به این امیدست و اگر این روزهای تیره پیامبری میداشت تنها نویدگر امید بود. امید که این روزها هم میگذرد. که بدترین روزها و بدترین شرایط بیرونی هم در عین تلخی و زشتی می تواند خوبی را گاهی، وقتی، در میان جان آدمیانی بیدار کند. که آدمهای خوب روزهای بد آدمهای خوبتری هستند.
سوفی شول یادت هست؟ که دنیا از خوبی خالی نمیماند و هیچ تیرگی و هیچ ظلمت و ظلمی پایدار نیست. که «دوران هیچم منزلتی جاودانه نیست…»
می دانی. برای همین است که فکر می کنم دیگر نیاز به دکتر و مهندس نداریم. نیاز داریم به پیامبر امید در در روزهای ناامیدی و آدمهای خوب و معلمها که یاد خاطره آدمهای خوب کنند. «یه روز خوب میاد…» که فرزندان ایران فردا و خاورمیانه فردا دغدغه شان جنگ و زندان و تحریم و اعدام نیست. هواپیماها به سلامت میپرند و کسی در خیابانها شلیک نمیکند. خیابانها پر از بوی شیرینی دانمارکی ست و شاعرها و درویشها و مستها به امنیت به خانه می روند و آنجا و آن شب یک عالمه معلم می خواهیم که از قصه های دور و حکایت خوبی آدمهای قدیم و از بدیشان بگویند و بگویند که دنیا همیشه نیازمند قهرمان است. دنیا نیازمند قهرمانهای ساده پر از گناه و اشتباه ست که روزی میان دو انتخاب، انتخاب بهتری را می گزینند و رستگار می شوند.
آن شب تابستانی وقتی با شیلا نشسته ایم و از پرده زمان می گذریم و تا زیبایی گرم آن شبهای چراغانی سفر می کنیم و برمیگردیم.. میدانیم که: «می توان سرمای سختترین کوهستانها را با فکر کردن به گرمی آتش خانه یار تاب آورد…»
قربانت
آرش
شمال آلمان