یا رفیق
به ما جز شاعرانگی چه به ارث رسیده بود؟ جز آن شیدایی که تا آخر عمر با ما بماند. جز آن دل و جان شیفته در بند ضعف های بدن. آن آدمهای عادی که می خواستند چیزی بالاتر از عادی باشند و از خود شکست میخوردند.
یک روز در جنگلهای اطراف فرایبورگ، سی بار این عبارت از اکهارت را تکرار کرده ام: «…نهال چیزی برای خویش نمیخواهد که نهال با هستی یگانه شده ست و هستی از طریق اوست که جلوه و عمل میکند.
عیسی گفته بود «..نگاه کنید به سوسنهای در دشت که چگونه میرویند. که آنها نه زحمتی میکشند و نه در قدکشیدنشان تاب میخورند. اما بدانید که حتّی سلیمان هم با آن همه جلال، چون یکی از آنها آراسته نشد…» میتوانیم بگوییم که هستی – زندگی – میخواهد که نهال درخت شود اما نهال خودش را جدای از تمامیت هستی نمیبیند و هیچ چیزی برای خودش نمیخواهد.
او با آنچه که زندگی میخواهد یگانه شده ست. همینست که نمی ترسد و در آرامشست.
و اگر قرار باشد که زودتر بمیرد با آرامش و به راحتی خواهد مرد…
که او در مرگ، چونان که در زندگی تسلیم ست.»
رفیق! کلمه، ایمان و لحظات زندگی اگر صرف دو چیز نباشد هدر رفته است: در تحسین و نگریستن به آن امر بینام متعالی و جاودانه و در کاهش رنجهای انسان. در مرهم نهادن بر دلهای سوخته و در بودن در کنار مادران داغدار. و حالا این عکس ترجمه سالها تاریخ ماست. از آن روزی که ساک لباسهای عباس را برای ناهید آوردند. از آن روزی که سعید را در مجلس عروسی ش بردند و برگشتی نبود… و می دانی؟ آن چه التیام بخش است این است که زندگی، زمان برای همه مان جز اندکی نیست. رنج های ما و مستی آنان که انتهایی برای پادشاهی شان تصور نمی کنند جز اندکی نمی پاید.
***
۲۰ سال بود که شهرم را ندیده بودم و سرشار بودم از دلتنگی. از سر آن دستگیریها و پنهان شدنمان و رفتنمان. دلم لک زده بود برای کوچه ده. برای حاج عمو. ۲۰ سال گذشته بود و روزهای بعد از دوم خرداد بود که برگشتم. به آن خیابانها که دیگر آن خیابانها نبودند. زمان گذشته بود و من دلتنگ جایی در زمانی از دست رفته بودم و خاطره ها تنها در قلب من زنده بودند. این ذهن ماست که ما را در ساختن تصویری از گذشته که تنها در جایی ماورای زمان حاضر است فریب می دهد. ما در شهرها و زنان و مردان به دنبال داستان گم شده خود میگردیم و همین است که این جستجو و یافتن جز بر ناامیدی و خستگیمان نمیافزاید.
حاج عمو نبود. مهرسیما رفته بود. موهایم سپید شده بود و انگار همه چیز، بندر هامبورگ، قدم زدن در جنگلها و شهرها همه خوابی بود. انگار که از خوابی بیدار شده بودم و موهایم همه به یکباره سپید شده بود و در خواب پیر شده بودم. اصحاب کهف بودم. سگم مرده بود. همه چیز رفته بود جز آن قلب شیدا. جز آن دل دیوانه. و رفیق همین است که تعجب نمی کنم که آن خانم – آنهماری شیمل- روی سنگ گورش نوشته که: «آدمها خفته اند و آنگاه که می میرند بیدار می شوند…».
انگار همه مان خواب بودیم. خواب طولانی سرشار از آن رنجها که سیاست، قدرت، دین و نیت های خوب انسانی می آفریند. آنها که میخواستند بهشت بسازند و طلیعه دار جهنم شدند. و چقدر این داستان آشنا بود؟ قرن بیستم میلادی پر از است از نیتهای خوب آدمها که قصد ساختن بهشتی بر عالم خاکی داشتند. ما در ساختن بیرونمان بیش از بهبود درونمان عجله داشتیم و «ذره نایافته از هستی، بخش» نمی تواند که «هستیبخش» شود.
اساطیر قدیم پر از داستانهای عجیب باور نکردنی است. داستان پیرمردی که فکر می کرد قرار است سیل بیاید و هیچ کس باورش نمی کرد و کشتی می ساخت و عاقبت آنقدر ماند که باران را ببیند و سیل را که همه چیز را می شست و می برد.
این تنها معجزه این داستان اساطیری ست: باور، امید و ایمان به خبری که تا حد جنون ناممکن و بعید به نظر میرسد… ایمان به تغییر و باور به این که «چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند…»
قربانت
آرش