رفیق جان
برایت کوتاه گفتم که از وسطهای کرونا خانه نشین شده ام. صبح هایم و ظهرها و شبهایم همه تکرار سیزیفواری ست. اما نه. توصیف درستی نیست که اگر باشد زندگی هیچ چیز جز تکرار بی حاصل رنج بیانتهایی از بیست سالگی تا هشتاد سالگی نیست.
زندگی بیهوده نیست رفیق. و آن آدمها که از بیهودگی زندگی می گویند – اگر چه نویسنده کتاب جامعه عهد عتیق باشند- از مسئولیت فرار میکنند و میدانند که اگر زندگی معنی داشته باشد در مقابلش مسئولند. که ما مسئولیم به معنا دادن به زندگی. ما به زندگی معنا میدهیم حتی اگر ۴۰۹ روز در انفرادی سر کنیم و خودمان و اسممان و همه چیز را فراموش کنیم.
برایم از ملال بی انتهای این روزها نوشتی. از این که سفری نرفتی. از بی برقی و از این که کسی را ندیدی. میدانم که روزهای بسیار سختی است. حسام هم آن ۴۰۹ روز هیچ کس را ندید. نوشته بودی که هر کس یک بار زندگی می کند و باید بهترین انتخاب ها را کنیم. حسام آن روزها انتخاب زیادی نداشت و انتخاب امروز من هم نوشتن از اوست.
ما در مقابل زندگی مسئولیم و رفیق، نویسنده کتاب جامعه از مسوولیت ها فرار میکرد و علی دندون را ندیده بود که تا روز آخر از مادرش مراقبت کرد و ناهید خانم که بچه نرگس را مثل بچه خودش بزرگ کرد. ما در دنیای وحشتیم و این دنیا همیشه دنیای وحشت و ترس و بیعدالتی بوده و خوبی همیشه به اندازه دانه خردلی در سیاهی کویری بینهایت تاریک کمیاب بوده. و این خاصیت، این آن چه که ما – و همگیمان فارغ از رنگ و عقیده و خاستگاه- خوبی می نامیم، این آن والاترین والایان، این آن الوهیتی ست که همهمان در عمیقترین حفرههای قلبمان به آن معتقدیم و آن را تحسین میکنیم. آن قطره اشک شوقی که در لحظات عمیق شوق تجربهاش می کنیم و آن حقیقت و مهربانی که – ورای هر عقیده ای- صمیمانه می پرستیمش.
***
بعضی موقعها زندگی کردن و گاهی تنها یک درصد بهتر بودن، بهترین کاری ست که می توانی انجام دهی. شکست خوردنهای خود را دیدن و قبول کردن و در آرامش به گذر بهار و تابستان و پاییز و زمستان نگریستن و از گذشت ایام نترسیدن. به تغیر احوال و ایام واقف بودن و به تغییر که تنها اصل تغییر ناپذیر زندگیست… که روزهای بد می روند و روزهای بهتری میآیند. روزهای خوب میروند و روزهای بدتری میآیند. که نگرانی برای روزهای بدتر نیامده آرامشت را -که بزرگترین داشته هاست را- از تو می گیرد و مسیر و راه هیچ دو نفری شبیه هم نیست. که هیچگاه به تمامی فهمیده نخواهی شد و تنهایی سرنوشت انسان است.
دانسته های من از زندگی اندک است و آن چه فکر می کردم را برایت نوشتم. این نامه ها برای من همه چیزی نیستند جز شعر مسافر سهراب (وقتی که سهراب و شعرش هنوز اسیر ابتذال و ظاهر پرستی تاریخیمان نشده بود). جز این که «و فکر کن که چه تنهاست اگر ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد.» فکر کن به این کلمه «آبی دریای بیکران»؟ و من در بارهای سانتیاگو، در کافه های خیابان انقلاب، در جنگلهای جنوب بلژیک و تمام آن ۴۰۹ روز که حسام نبود از خود پرسیده ام: «کجاست جای رسیدن…»
معلم یک جایی می گفت که روزی در میانه سالهای ۱۹۶۰ خبر کشته شدن چند نفر از هموطنانم را -و دختر کوچکی را میانشان شنیدم- که به امید فردای بهتر ویتنام را با قایق به سوی فردایی بهتری ترک میکردند. قایقران به دختر تجاوز کرده بود و پدر را کشته بود و دختر هم خودش را در آب انداخته بود. وحشتناک بود. به هم ریخته بودم. روزها گذشت و در میان حس بیچارگی و وحشت به گذشته آن قایقران جانی فکر کردم. دیگر مرزی میان من و آن قایقران و آن دختر بیگناه نبود. در ورای تمامی اخبار و داستانها، مرز بین من و ما از بین رفته بود و جایی برای قضاوت نبود. به آن قایقران و کودکی ش در فقر و جهل و تمام آنچه که مسیر زندگی ش را تا آن روز شکل داده بود فکر می کردم و خبر جنایت هنوز وحشتناک بود اما هنوز کودکان زیادی در فقر به دنیا میآمدند که عاقبتی شبیه او داشتند و تنها کاری که می توانستم بکنم بودنم برای آن کودکان بود: با کلامم، با فکرم و با هر چه که در توانم بود.
رفیق! نوشته ای که از پیر شدن میترسی. از این که زمان بگذرد و به آن آرزوها، آن تصاویری که از کودکی برای زندگیت ساخته ای نرسی. وقتی نوشته بودی که «روزها گر رفت گو رو باک نیست. تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست» و حالا نمی دانی که اویی باقی مانده یا نه؟ نمی دانم. شاید تنها راه رها کردن کنترلمان بر چیزهایی باشد که خارج از اراده ماست و بهبود اندک آن چیزها که بهبودشان ممکن است. قبول و آرامشی که مثل دریا، مثل اقیانوس، اگر بالاترین لایه هاش را درگیر سنگینترین موج ها کند، قلبش را، لایههای درونش را در سکون و آرامشی بی مثال فرو میبرد…
قربانت
آرش