Search
Close this search box.

نامه بیست و یکم

رفیقم

این روزها که گذشت رمقی برای نوشتن نبود. رنج بود و رنج و خبر روزهای بی برقی و بی آبی و کرونا و گرانی و روزهای خوزستان و سقوط هرات و انگار فرصتی برای التیام نبود. در انتهای این شب تیره چراغی روشن نبود و کسی نوری در انتهای تونل نمی‌دید. شاعرانگی همیشه در کلام من زنده بود و به ناگاه جایی برای تعابیر زیبا باقی نمانده بود. نا امیدی و رنج سرزمینم، بیشتر از آن بود که کلمه ای مرهم رنج کسی شود.

رفیقم!

یاد سفر شمال آن سال افتادم. شمال دیگر هیچ وقت آن شمال قدیم نبود بعد از آن سفر. با امیر و آن پیکان تمیز مدل ۶۹ جاده چالوس را می‌رفتیم و خانم مهستی می‌خواند. جنگ تازه تمام شده بود و امیر از وظیفه اخلاقی می‌گفت. فریدون عقب نشسته بود و حوصله این بحث را نداشت. سفر بعد، امیر در همان جاده برای همیشه رفت و یادش گوشه این قلب جاودانه شد و فریدون تولیدی‌ش را با رانت و هزار چیز دیگر کرد شرکت سهامی. زندگی کوتاه است رفیق. خبر رفتن فریدون را این روزها شنیدم و فکر کردم که زندگی کوتاه‌ست و مهم نیست که مثل امیر در ۳۹ سالگی بمیری و یا در ۶۷ سالگی. زمان زیستن برای تمامی انتخاب‌های ما محدود است و حالا، این روزها می بینم که چقدر انتخاب‌ها برای مردمان سرزمینم نیز اندک و محدود بوده است.

آیا هیچگاه این چنین غمین بوده‌ایم؟ آن روز که خرمشهر سقوط کرد؟ آن روز ما شهری را از دست داده بودیم و اما بیش از هر زمانی با هم بودیم. سرشار از شوق به آینده ای پر امید و مردان گردان دژ خرمشهر و تکاوران نیروی دریایی و مردان و زنان با دستان خالی شهری را ترک کردند که ما را یکی کرده بود. امروز اما بودنمان زیر پای ستم و ناامیدی له شده و آن روز بازندگانی بودیم که علی رغم هر پیروزی و شکستی پیروز بودند و امروز بی هیچ نبردی شکست خورده ایم.

رفیقم!

مرا ببخش که کلامم از شاعرانگی خالی است. ببخش که کلامم نان نخواهد شد بر سفره کسی. کتاب نخواهد شد در روستاها و زندان‌های دور. پول پیش خانه نخواهد شد برای آن مادر سرپرست خانوار. زبان بسته ام را حرف زدن با علی‌رضا به تمامی بست. برایم گفت که چرا رای داده. چرا باید همه چیز را همان طور که هست حفظ کرد. چرا تغییر خوب نیست و وقتی برایش از مادر پیمان گفتم و از هزار مادر در رنج فرزندان از دست داده، چهره اش تغییر نکرد. چیزی نداشتم برای گفتن وقتی که حرف قدیمی‌ترین آشنایم را نمی فهمیدم.

انتخاب‌های ما در این روزهای تلخ، اگر چه محدود و اندک است اما ما همیشه می توانیم انتخاب کنیم که در سمت درست تاریخ بایستیم.
ما اگر چه با جزئیات وقایع میانمار و سین‌کیانگ و صد حادثه دیگر بیگانه ایم اما می توانیم انتخاب کنیم که تحت هر توجیهی، ظلم را و پایداری‌ش را انتخاب نکنیم.
بارها برایت گفته ام که سیاست موضوع نوشتن من نیست اما نوشتن از معنویت، از دین و از حکمت، بی نگاه کردن به اخلاق و انسانیت به تمامی بی‌معناست. معنویتی که در دغدغه رنج انسان نداشته باشد جز تمرین بازی‌های ذهنی نیست. و مماشات با ستم و سکوت در برابر ستم انتخاب ستم است -و اگر چه که هیچ امری مقدس نیست و سیاه و سفید دیدن دنیا به انتخاب‌های اشتباه می‌انجامد- اما نمی توان با هر بهانه ای از انتخاب حقیقت، از برتری اخلاق و از محافظت از شرافت و جان انسانی فرار کرد.

رفیقم!

سعید را که شب عروسی‌ش بردند و رسول را در پشت مثلثی‌های عراق در کربلای ۵، خواب فردای وطنی را می‌دیدند که در آن اخلاق در صدر هر چیزی می نشیند و انسان در آن آزاد و شادمان است. سعید و رسول زیر خروارها خاک خفته اند و ما نیز از فردای آن وطن جز خوابی سهم‌مان نیست اما آن وطن که برای فرزندان فردای ایران می خواستیم سرزمینی بود -و خواهد بود- که در آن مسلمان سنی و شیعه و بی دین و بهایی از بودنشان و انتخابشان هراسناک نیستند. سرزمینی که انتخاب حجاب و عدم انتخابش چیزی جز امری شخصی نیست. سرزمینی که در آن جان انسان و خونش مقدم بر هر کلام زیبایی، هر عقیده ای و هر مفهومی است.

رفیقم!

شاعرانگی ما را فریب داد و مرا ببخش که کلامم شاعرانه نیست و نخواهد بود. ما بیش از هر چیز نیازمند عقلانیت و استفاده از کلمات دقیق و سوال کردن مکرر این سوالیم که در کجای راه اشتباه کرده ایم؟ این سوال را در سطح شخصی و جمعی پرسیدن و نوشتن و فکر کردن که چرا اینجاییم؟ خواندن و فکر کردن و تردید در معنای تمامی تصورات و باورهایی که آنقدر درگیرشان بوده ایم که با تار و پود و اندیشه مان عجین شده.

رفقیم!

آنچه که ما بر آن تواناییم محدود و اندک است. کلام ما رنجی را نمی‌کاهد اما بگذار که برایت بگویم که امروز گمان می‌کنم که شفقت انسانی، شفقت بر دیگری و رنج بردن از رنج دیگری والاترین چیزی است که می توان به آن رسید. اخلاق، – که می تواند امری پیچیده و در عین حال شخصی باشد- مقدم بر هر باور و دین‌ی است. با رضایت و سکوت بر رنج دیگری و قلبی خالی از شفقت و چشمانی بسته بر اخلاق، هیچ چیز، مطلقا هیچ چیز، شهرت بی نهایت و کتاب‌های فراوان و عنوان‌ها و تحسین دیگران از ما موجودی انسانی نمی‌سازد.

شفقت بر آنان که کمترین اشتراک را با ما دارند و یکسان رنج بردن از رنج انسان در غزه و در خوزستان و تهران و درعا ما را انسان می‌کند و دغدغه آنان را که شبیه ما فکر نمی کنند را و انسان را داشتن و جز اینها، عنوان شغلی ت و خانه‌ت و زیبایی بچه هایت از تو چیزی نخواهند ساخت.

این روزها که می گذرد رنج انسان‌ها گلویم را بسته و سکوت رفقای سابقم که راضی بر این رنج اند حرف زدن را سخت تر کرده و با این دستان بسته نیازمند صدایی هستیم که ما را در این تاریک ترین شب‌ها یاری دهد. نوشته کسی که در زندان و در رنج و محدودیت تاب آورده باشد و ویکتور فرانکل نماد این رهایی ست.

جایی در یکی از آخرین کمپ‌های نازی‌ها زندانی دیگر خوابی دید که روز شکست زندان بان و رهایی از کمپ به دقت به او الهام شده. ۳۰ مارس ۱۹۴۵ روزی بود که به او گفته بودند که آزاد خواهد بود. اما هر چه که به این تاریخ نزدیک می شدند و با عدم تغییر شرایط بیرونی او امیدش را بیشتر از دست می داد و «سی ام مارس یعنی روزی که به او وعده داده شده بود روز پایان جنگ و رنج‌هایش خواهد بود، دچار هذیان و بیهوشی شد. روز سی و یکم -ظاهرا- از تیفوس مرد…» ما نمی توانیم انتظار داشته باشیم که زندگی، هستی مطابق انتظار ما رفتار کند. و آنچه در اختیار و امکان ماست رشد درونی مان ست و قوی تر شدنمان و امیدوار ماندن‌مان به تغییر، که تغییر اساس تمامی امور عالم است. ما این روزهای سخت را تاب خواهیم آورد و روزهایمان را صرف ایجاد نسخه ای بهتر از خودمان و فکر کردن و خواندن و آموختن می کنیم.

رفیقم!

شاملو یک جایی می نویسد:

نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت…

نازلی سخن نگفت.

نازلی بنفشه بود.
گل داد و مژده داد:
«زمستان شکست!» و رفت…

بگذار در انتهای این زمستان سخت چکاوکی باشیم که از رفتن زمستان میگوید.
از تصویری که در آن مردان و زنان جمع شده در خیابان، می خندند و جشن گرفته اند و مژده بهاری که هر چند دیر و زود و بعد از تمامی این رنجها، روزی خواهد رسید…