رفیقم!
مدتی این مثنوی تاخیر شد. زمانی گذشت و کلمهای نداشتم برای گفتن. کلمه نمیآمد و چاه کلمات خشکیده بود. «در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا بود…» و نه. بگذار صریح باشیم و هر دو میدانیم که این کلمه آن کلمه نیست. بگذار خودمان را فریب ندهیم چه اینجا و هم هزار جای دیگر و این ابتدای تغییر است.
یک جایی مجتبی برایم نوشت که: «حس می کنم که در درونم جنگلیست. از آن جنگلهای انبوه که از سبزی به سیاهی میزند. نیمی از جنگل در آتش سوخته و خاکستر گرم هنوز باقیست و در درونم حفره ای خالیست از خاکستر و دود…» تازه آمده بود و میدید که از همه آن چیزها که ترک کرده چیزی باقی نمانده. حس میکرد که چیز زیادی ندارد و نه پول کافی و نه کسی در زندگیش بود و نه امید چندانی به بهبود اوضاع. ما به این -احتمالا- میگوییم افسردگی. یا می توانیم فعلا اینطور صدایش کنیم. اما هر چه بود طبیعی بود. اگر غیر از این بود عجیب بود.

رفتیم لاهیجان و جاده دیلمان، آنجا که سی سال پیش رفته بودیم. آن موقع هم ضبط ماشین در گوشه دیلمان میخواند. جاده خلوت بود و شب رسیدیم. جاده را مه گرفته بود و آمدیم تا رسیدیم به آن خانه روستایی ساده. اطاقی خالی بود و تنها یک فلاسک چای داشتیم و لامپی در میان اتاق که نورش همه چیز را زرد نشان می داد. و بعد شام سادهمان که صاحب خانه آماده کرد و حالا زمانی بود برای حرف زدن از تمامی این سالها که گذشت. رفاقت که (آخرین بار آنجا تجربهش کردم) بیان و توصیف همکلامی صادقانه آن شب بود. آن کلام و آن فضای خلوت خوب که از هجوم حواسپرتیهای مجازی خالی بود و سرشار از حضور گفتوگویی دوستانه بود.
مرتضی از زن سابق و سه بچهش گفت و از شرکت و از تمامی تلخیها و شکستها. و مگر زندگی چیست برای خیلیها جز چشیدن تلخی و دست و پا زدن در رنجها؟ رنجهای انسانی قابل قیاس نیستند و آسمان هر جا که بروی همین رنگ نیست. سهم انسانها از رنج یکسان نیست و اما رنج کمتر روح و ذهن انسان را به کاهلی می کشد و بی رنجی به سطحینگری و ابتذال روح میرسد. به آرام نفهمیدن و نفهم شدن. انسانها در چرخه ای محتوم از رنجمندی و بی حوصلگی و خطی در این میان این دو بی نهایت گرفتارند. لحظههای لذت کوتاهند و کسالت و بیحوصلگی و رنج همیشه در یک قدمی انسانند.
و رنج های انسانها یکسان نیستند و اولین بار این را وقتی خوب درک کردم که مهرنوش از سختیهای زندگی تنها در آلمان میگفت و در توصیف وضعیتش که احتمالا بد هم نبود میخواند: «ما را به سخت جانی خود این گمان نبود…» و این جمله را هفته پیشش از رحیم شنیده بودم در توصیف آن روزها در ۸۸ و وقتی از آن لحظه در پزشک قانونی میگفت.
سهم انسانها از رنج یکسان نیست و هر که جز این بگوید و بگوید که همه «یکسان» رنج میکشند، خود را گرفتار نفرین ابدی هر انسانی میکند که روزی مشمول بی عدالتیهای بزرگ زندگی، روزگار یا آسمانها قرار گرفته.

رفیق! آن شب اما شب خوبی بود و آن گفتگو هم. یک جایی تفاهم کردیم که حق است اگر کسی در شرایط او حالا حالش خیلی هم خوب نباشد. بعدش توافق کردیم که آن غذای خوب و آن هوای خوب ناهار دم جاده دلچسب بوده. و فکر کردیم که از زندگی تنها همین را داریم. کمی رفاقت، کمی هوای خوب و گاهی آفتاب و کمی غذای خوب.
کودکان می آموزدند که برای برنامه ای خاص از زندگی (که هستی و اجتماع از آنها انتظار دارد)، بزرگ میشوند و اطرافیانمان این را بارها در گوشمان تکرار میکنند: این که بزرگ شوند و دانشگاه بروند و کار پیدا کنند و ازدواج کنند و بچهدار شوند و نوهدار شوند و بمیرند. این برنامه پیش نوشته جامعه و زندگی برای هر کودک نورسیده ایست. هر انسانی، هر روح انسانی که از این ترتیب و از این قاعده خارج شود محکوم به تحمل اضطراب بی تعلقی و «درست زندگی نکردن از نظر جامعه» خواهد بود. فکر کردم که شاید اگر قبول کنیم که زندگی و دنیا قرار نیست طبق انتظارات ما پیش برود، شاید رنجهامان کمتر شود. این که فکر کنیم که هیچ وقت برای هیچ چیزی دیر نشده. این که هیچ وقت قرار نبوده کار خاصی را شروع یا تمام کنیم. این که امیدی – شاید واهی – داشته باشیم که زندگی نه آنچه را که شیرین و راحت است بلکه آن چه را که برایمان خوب است را به ما بدهد. «نان امروز ما را به ما بده». این طرز فکر البته تنها بر امیدی غیر علمی استوار است و اما به ما آن دو چیزی را میدهد که بیش از هر چیز به آن نیاز داریم: «امید و معنا».

فلسفه رواقی آموزش زیستن بی امید است و بی انتظار بهبود دنیای بیرون. بی انتظار این که دیوار برلین بریزد. مجسمه صدام بیافتد و نه امید به آمدن کسی که «بیاید و نان را قسمت کند و پپسی را قسمت کند». و «بی هیچ امیدی زندگی کردن» برای بیشتر انسانهای عادی تنها «نقشه راهی» برای بینیازی است و نه واقعیت روزمره زندگی شان. بیشتر آدمها بی امید آمدن روزی بهتر میمیرند و امید از هوا، از آب و از هر چیزی در زندگیشان لازم تر است.
و درباره معنا، از فیلسوف دیگری می آموزیم که «تنها معنای حقیقی در هستی توانایی ایجاد معناست. تنها چیز مهم، آن چیزی است که خودش مهم بودن را تعیین می کند» یعنی انسان.
با امید و معنا می شود خیلی چیزها را تاب آورد. نیچه میگوید که «آن کسی که «چرا»یی برای زندگی دارد تقریبا هر چطوری را تاب میآورد.» نمیگوید خوش میگذرد ها. فرق میکند. می گوید «تاب» میآورد.
برایش گفتم که قرار نیست زندگیمان زندگی خانواده نمونه تبلیغات تلویزیونی باشد.داستان زندگیمان قرار بود زیبا باشد. قشنگ باشد و آقای یونگ یک جا میگوید: «ترجیح می دهم که انسان کاملی (whole) باشم تا انسان خوبی» انسان کامل میداند که قرار نیست زیباترین باشد، یا پولدارترین، یا اصلا مطمئن است که این ها نیست. شاید حتی خیلی شجاع هم نیست. یا خیلی کتاب نخوانده اما آگاه است که حتما در بعضی چیزها از میانگین بالاتر است. آدم تمام، قدر هوای خوب و روزهای روشن را میداند و قدر غذای خوب را و زندگی را و مهربانیهای کوچک و دوستیها و آشناییها را. آدم تمام میداند که درونش مجموعه ای از بدی ها و خوبی هاست. و زندگی در عین تلخیش، (تلختر از تمامی قهوه های تلخ)، زندگی است و ما محکومیم به زندگی کردن و شیرین کردنش. به معنا دادن به آن. و در فرهنگی که همیشه «نمایش» بهترین بودن از والاترین وظایف انسان است قبول می کند که قرار نیست در همه چیز یا اصلا در هیچ چیزی بهترین باشد و زندگی مسابقه با هیچ کسی نیست.

زندگی شاید فهمیدن این است که ما در بستری از برخورداریهای پنهان رشد کرده ایم و خانواده مان و محل تولدمان در انتخاب ما نبوده. ما موظفیم به زیستن و تلاش اما فهم حکیمانه دیدن این است که نتایج تلاشهای ما تحت تاثیر صدها عامل مستقیم و غیر مستقیم است و هیچ کس به خاطر آن چه که به آن رسیده را، امکان فخر فروشی و غرور نیست. ما چه در شکستها و چه پیروزهای بیرونی مان وابسته به امور بیرونی هستیم و وابسته به محل زندگی و زمان و جامعه ای که در آنیم و همیشه در بند مهربانی تقدیر و روزگار. حکمت، فهمیدن این است که تمامی آن چه که با افتخار زیاد به آن رسیده ایم می تواند با بیماری عجیبی که هنوز اسمش به گوشمان نخورده، با تغییر بازار سهام و کار، با تغییر شریک زندگیمان و نامهربانی روزگار از هم تنها به لحظهای چون خوابی محو از مقابل چشمان خوابآلودهمان ناپدید شود.
حالا که مجتبی رفته نگاه می کنم و می بینم که چه خوب است که به او که فکر میکنم لبخند به لبم می آید و یاد جوکهای خنک و جاده و کته کباب و مهمانی میافتم. یاد تمامی چیزهای خوب و «یاد زیبای زندگی…» یاد تمامی آن چیزها که در این روزها به یادآوردنش این چنین سخت شده…
باقی بقایت
آرش
مارس ۲۰۲۲ / فروردین ۱۴۰۱