ورای نامه‌های شخصی‌مان – ۱

آرش عزیز

جمهوری اسلامی مرده است.

حتی اگر در ظاهری پوشالی و در سایه سرکوب و گلوله و جنگ، ده سالی هم به این حیات ظاهری ادامه دهد. از تمام آن مفاهیم که شور زندگانی آن جوانان بود حالا چیزی جز زشتی دندان‌های اسکلتی پوسیده باقی نمانده. از آن معجون آرمان‌خواهی و عدالت‌طلبی و جهل و توهم، فریم‌هایی مشخص به خاطرمان می‌آید: عکس عباس عطار برای آژانس مگنوم درباره «به آتش کشیدن شهر نو و سوزاندن یک زن تن‌فروش توسط انقلابیون» عکس دیگر عباس عطار از نخست وزیر پیشین که افقی از یخچال بیرون کشیده شده و جوانی بیست ساله با اسلحه ژ۳ در دست، با پوزخند به او می‌نگرد.

و ما در چشم بستن به این عکس ها و در وحشت از روبرو شدن با زشتی و هراسناکی‌شان،حتی اگر به اندازه ذره‌ای، در این زشتی‌ها شریکیم. در انکار و ندیدن و نشنیدن ظلم‌هایی که پیش از ما (و پیش از آنچه ما را رنجانده بود) اتفاق افتاده بود. ما در امید بستن به درختی که از بذری آلوده سبز شده بود و در زیاد خاکستری دیدن دنیا و مرزی نداشتن مقصریم. در تلاش کردن که همیشه در میانه بایستیم و پل باشیم میان چیزهایی که نمی شد بینشان پل زد.

ما در آرزو نداشتن مقصریم. باور نمی‌کردیم که روزی بهتر می آید. هنوز باور نمی‌کنیم که می شود روز بهتری بیاید. ما در ناامیدی به تمامی چیزهای خوب مقصریم. با در بی باوری محض به هر امر مقدس مقصریم. در دل بریدن از معجزه قدرت این دست‌های خالی و در بی ایمانی مان به انسان و توانش برای جابجایی کو‌ه‌ها مقصریم.

جمهوری اسلامی، آنچنان که امروز می شناسیمش، حتی اگر به زور مسلسل و زندان، چونان سلیمان بی روح تکیه داده بر عصا سر پا بایستد، پرچمش در مقابل پرچم همیشه سرافراز ویدا موحد فرو افتاده. آن شال به چوب زده شده درفش کاویانی بود در شب عالمگیر ضحاک. می دانم که دنیا نبرد سفیدی و سیاهی نیست و باید از شاعرانگی و بدی و خوبی مطلق دیدن امور دل برید: اما به این بهانه نمی‌توان به نسبی بودن همیشگی امور معتقد بود و حقیقت را انکار کرد.

جمهوری اسلامی آواز را از ما دزدید و فرصتی برای عاشقی را، و زندگی را و شادی را و جمع های دوستی‌مان را و خانواده‌هایمان را و خدا را. خدا را از ما گرفت و ایمان را که در سخت‌ترین روزگار پناهمان بود. و کدام رنج بالاتر از گرفتن «روح این دنیای بی روح» و دزدیدن معنویت و دنیا را، حتی چند روزی از معنا تهی کردن؟

با رفتنش، چه امروز باشد و چه فرداها، تمام آنچه که به پای قدرت و بقایش قربانی‌شان کرده، خدا و سنت دینی، خواهند رفت. آدم‌ها انتقام همه چیز را از خدا و دینی خواهند گرفت که مسبب این تلخی این روزگار بود. این قابل فهم است. اما رفیقم! نیاز انسان به تسلی و پیدا کردن معنا از زندگی انسان بیرون نخواهد رفت. زندگی و زیستن و رنج‌های آن -که همراه همیشگی زندگی‌مان می مانند- هیچ‌گاه از این طلب همیشگی برای فهمیدن «دلیل رنج ها» عاری نخواهد شد.

انسان هیچ‌گاه از این شوق بی پایان به فهمیدن و فهمیده شدن دل نمی برد و این نور روشن در تاریکی این چاه نیلگون، این تنها راه آرامش دل‌هامان، این نیاز به معنویت، از عمق قلب آدمیان بیرون نخواهد شد.

ما به شجاعت دختران جوانمان نبوده ایم. ما قلب بزرگ مادران فرزند از دست داده مان را نداشته ایم. و هر کسی را وظیفه ایست. هر کسی را در این دنیا نقشی است و حاضر نبودن ما در جایی که زندگی از ما می‌خواهد حفره ای در هستی می سازد که جز با شر و بدی پر نخواهد شد.
ما باید بی وقفه در پی رسیدن به آن چیزی باشیم که از ما و از دنیا چیزی و جایی بهتر می‌سازد. ما نه می‌توانیم و نه ممکن است که به هیچ کس دیگری توصیه ای کنیم اما برای من و تو که دغدغه‌مان دل‌ها و قلب‌های آدمیان بوده، وظیفه شاید فکر کردن به تصویر مطلوبمان از فردای ایران است. دیدن رویایی که منطقی است و منطبق با واقعیت و با دقتی علمی تصویر شده. فهمیدن آن که برای فردایی که خواهد آمد -و چه ما آن روز را ببینیم و یا نه- چه می خواهیم و چه باید بکنیم؟

این معنا و روح زندگی است که خود را در یکی شدن با چیزی بزرگتر و ماندگارتر پیدا کنی و در این رود بزرگ خاکستری که روح و داستان زندگی ما را با خود می برد، ما مسافران قایقی کوچکیم که در بی نهایت با رود یکی می شود.

داستان زندگی ما و داستان رنج‌ها و زندان‌ها و اعدام‌ها و خیابان‌ها و هواپیماها و تبعیدها (که طعمش را می‌شناسم) در انتها نت‌های کوچکی از سمفونی بزرگتری خواهند بود که روایت عبور ملتی را از عکس های تصاویر اول به تصاویری اندکی بهتر روایت می کنند.

جمهوری اسلامی مرده اما خداوند زنده است.

ما باشیم یا نه، باید کسی بماند و بگوید که «او» این روزها کجا بود، چطور حرف می زد و قرار بود چیزی بگوید؟ ما باشیم یا نه. او در آن سکوت جاودانه زنده است. در شادی فردای کودکان این سرزمین، در رقص جوانانشان، در روزهای بلند آفتابی تابستانی قرنی دیگر، در شلوغی مهمانی‌ها و همهمه شاد آدم‌ها، در روزهای خوب که در پس روزهای طولانی تاریکی و سیاهی و راهی بلند، بی تردید و با ایمانی خدشه ناپذیر در قلب‌هامان، فرا می‌رسند.

مخلص
دانیال
سایگون