رفیق! این روزها بزرگی فاجعه جایی را برای هیچ کلامی باقی نمی گذارد.
زهر هر تلخی را، تلخی بزرگتری می پوشاند. از آن فاجعه که گمان نمی کنیم روزی به چشمانمان ببینیم، رنجی بزرگتر و نمایشی باورنکردنیتر از توحش و بیرحمی را میبینیم. هیچ چیز نیکی نیست. هیچ نوری. هیچ مرهمی بر این رنجها. جز صدای رسای زنان و مردان. جز آن صداها که در دادخواهیشان نمی لرزد. خفه میشود و شکنجه می شود و اعتراف تلویزیونی میشود و مثل جوانه از گلوی دیگری بیرون میزند. جز این جوانه زدنها. این بلند شدنها و یکی شدن ها چه معجزه ای بود؟ این از خود گذشتن در مقابل تاریکی.
و در ورای تمامی این تلخی ها میدانی چه اتفاقی افتاد؟ چیزی که ما آنقدر خیره به رنج و تلخی و ویرانی اش بودیم که نمیدیدیمش. حکومتی که میخواست به معنا و اخلاق شناخته شود و میتوانست با صرف هوشی اندک سالها چنین نقشی را بازی کند و در یادها باقی بماند، از پستترین مرزهای اخلاقی عبور کرد و تاریخ آن را با تصویر کودکی بیگناه در کنار «قالبهای یخ» به یاد خواهد آورد. آن دستان که در نهان به خون کارون حاجی زاده آلوده بودند حالا در عیان رسوا می شدند. نوشته بود: «کارون در ما برای همیشه جاریست…»
تاریخ اگر چه سرشار از نبردها و پیروزی و شکستها است و میتوان در زمین نبرد باخت و در قلب آدمیان باقی ماند، اما جنگ با کودکان، ریختن خونشان و قربانی کردن پاک ترین فرشتگان به پای قدرت، پایان هر ذرهای از انسانیت است. اندکی هوش و بخت می توانست برای سالها این سبعیت این ذات را پنهان نگاه دارد و اما نه هوش و نه بختی نبود. و حالا، این تصویر عریان کودکان در خون، دختران و پسران و شهیدان رفتهمان، در مقابل هر چشمی است که توانایی دیدن دارد. چه باک از آن چشمان دل که نمی بینند؟ از آن قلبها که خبر را نشنیده اند و تکان نخورده اند و نلرزیده اند.
این معرکه، این نبرد و مقتل که قربانیانش کودکان و دختران و پسران بی دفاع اند، برای همیشه به زندگی ما معنایی دیگر میبخشد: وظیفه زنده نگه داشتن یاد عزیزان رفتهمان و آنچه بر آنان رفته را و دنیایی را که آرزویش را داشتند.
فراموش نکردن هر جان، هر جان عزیزی که رفته، تا این وطن، وطن بشود: که روزگار بهتری بیاید. که آزادی باشد و نان باشد و شادی باشد. که زندگی باشد و قلبهای ما تا ابد، نگهبان این روزها و قصههایش خواهند ماند.
ما، قلب هایمان، شاید یاد ما، زنده خواهد ماند و باید زنده بماند تا آن روز خوب بیاید.
ویکتور فرانکل، در اردوگاه کار اجباری آلمان نازی و در وضعیتی خالی از هر امیدی به فردایی بهتر، فهمید که بهترین نیرویی که به یک فرد در زنده ماندن در این شرایط سخت کمک میکرد داشتن تصویر و برنامه ای برای آینده روشنی بود که عمیقا امید داشت که خواهد آمد.
در آن آینده رفیق، ما نمی گذاریم که یاد کیانها وساریناها و سیاوشها از خاطرمان برود. یاد این نخل های بی سر و این سروهای افتاده در این جنگل، که دریا دریا درخت دارد و تا به ابد، به یمن فرزندانش و به رغم قتل عام درختها، سبز خواهد ماند.
باقی بقایت
دانیال