امروز روز عجیبی بود …عجیب … آنقدر که زیاد یادم نماند دیشب را که یک ساعتی زیر برف و باران به طرف مدرسه راهنمایی میرفتم ….و هزار ویک چیز دیگر را….خدا را شکر که خیلی سریع فراموش می کنم …خدا را شکر که این قدر خسته ام و خوابم می آید…ساعت ۱۰:۵۶ دقیقه است و من می دانم که این نوشته ها نا تمام خواهند ماند….فردا که از خواب بیدار شوم نمی دانم چه اتفاقی افتاده …. تنها می دانم که چیزی بر من گذشته است ….چیزی مثل همان برف دیشبی….چیزی مثل باران اردی بهشت که یک لحظه می آید و بعد میرود….چند روز پیش در دفتر خاطراتم چیزی نوشتم …. چیزی که مال خودم نبود….: خیلی از انسانها زود خیلی زود می فهمند که هیچ قلبی گنجایش پذیرفتن عشقی را که در قلب آنهاست ندارد…من چرا این قدر دیر باید بعضی چیزها را بیاموزم ….چرا …. چرا…. من هر روز باید درس تکراری دیروز را در همان کلاس ها بیاموزم…نمیدانم …..نمیدانم … « من دارم تو آدمکها می میرم…» نمی دانم که این حرفها آیا اثرات حرف زدن با ع است…شاید ….شاید هم نه..شاید باران دیشب …کلاس صبح….اتوبوسی که ظهر سوار شدم …به همان اندازه حرف زدن با ع درنوشتن این نوشته ها موثرند ع مرا آدمی میدانست فقط در بند افسردگی و روز مره گی….شاید او هم باید چیزهایی می دید….من هم…..او باید بودن یک آدم را سر کشی و اراده اش را …ایمانش را به خود به دستانش و چشمانش میدید و من باید پایان تمامی داستانهای کودکی ام را باور می کردم پایان تمامی قصه های قدیمی را….انقراض نسل تمامی پریهای دنیا… « من پری کوچک غمگینی را می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد و دلش را در یک نی لبک چوبین مینوازد آرام آرام …..»…من؟ نه من نمیشناسم…حکما اشتباه شده….دیشب ساعت ۸:۳۰ شب بود تلفن زنگ زد رضا گلشن بود….پاشو ساعت ۹ بیا مدرسه راهنمایی آقای امیر خانی هم میآد….کارهایی رو هم که کردی بیار….موقع اومدن نه اتوبوس بود و نه شخصی…زیر برف و باران آواز خواندم تا برسم راهنمایی… یاد این حرف جبران خلیل افتادم که می گفت هیچ تصویری رو مثه ایستادن تو باد …بالای یه تپه دوس ندارم….توی راه فکر میکردم …به خیلی چیزها…ساعت ۱۲:۵ رسیدم خونه….صبح کلاس داشتم ..سر آزمایشگاه مهدی ر یه دفعه دست زد به پیشونیم و داد زد که بابا تو تب داری….گذشت…دم ناهار سهیل اومد که با س هم آشنا شده بود..س هم گفت که اسمت نمی دونم چرا تو حقوق این قدر بد در رفته….ساعت ۲..۳…رفتم دفتر کاوندی….کاوندی هم همت رو ول کرد و رفت دفتر گرفت…یه دفترتو هفت تیر…شیک شیک…با یه دونه از اون اپراتور ها که موقع استخدام مینویسند..: به یه خانوم گرافیست آشنا به فلان و فلان نیاز داریم….چند سی دی کپی کردم و برگشتم سایت دانشگاه….نمی دونم داستان از کجا شروع شد….نمی دونم ….فقط می دونم که تا چند ساعتیش که از کمبود خواب مشاعرم مختل نشده بود …تصمیم داشتم مثه همه آدمهایی که چون همه چیزو ندارنن می خوان هیچی نداشته باشن… دیگه با هیچ کس نه با ع و نه با کس دیگری حرف نزنم….حداقل با هیچ کس دیگر هیچ گاه در مورد خودم چیزی نگویم …نمی دانم انسانها هیچ وظیفه ای نسبت به من ندارند و من نمی توانم انسانها را برای اینکه آنچه که من میخواهم نیستند سرزنش کنم….برایش گفتم که نگاه کن….به جای شعرهایی که می خوانی من فقط یاد یک شعر می افتم…«….ببین…همیشه..خراشی است روی صورت احساس….» و من حسم می کنم که این آدمها … این آدمها ناخنهایشان را نمی گیرند وقتی با من حرف میزنند و حس می کنم بعد از تمامی این حرفها باید بنشینم و یک یک ناخنهایشان را از پوستم بیرون بیاورم………