…  می بینی ؟ علف ها با صدای نازک نسیم می لرزند … درختهای باغچه اما ساکنند . نسیم آرام همه چیز را مرور می کند . شاید این راز تمام چیزهای کوچک است ، شاید این آن هجوم محوی است که درون تمام اشیاء را به خود می کشد … حس می کنم مورچه ها تمام صداها را می شنوند … تمام صداها را … این سرشت چیزهای کوچک است … سرشت چیزهایی که خود را کوچک نگاه داشته اند … کوچک نگاه داشته اند تا بشنوند خیلی چیزها را که خیلی ها نمی شنوند … ببینند آن چیزهایی را که هیچ کس نمی بیندشان . مثل بچه ها ، مثل بچه وقتی که هنوز خیلی بچه اند ، که فرشته ها را می بینند ، خدا را می بینند و همه چیز های خوب را می بینند … 
و فکر می کنم ، فکر می کنم که اگر این همه سال است که  مورچه ها این قدر کوچک اند … اگر فرشته ها این قدر کوچک مانده اند لابد چیزی می شنیده اند ، چیزی که می ارزیده … می ارزیده به این همه سال کوچک بودن و میان دست و پای بزرگتر ها گم شدن … چیزهایی مثل صدای قلب آدمها ، آدمهای عاشق … آدمهای منتظر … آدمهای امیدوار … چیزی مثل صدای پای مسافرانی که از عمق جاده های دور می آیند …
مگر فرشته ها چقدر در زندگی شان تفریح دارند … لابد چیزهایی بوده … چیزهایی از جنس خنده مهدی که از ته ته دلش می خندید و تمام دارایی نداشته اش را ،تمام کسب و کارش را سفت گرفته بود یک دستش و با آن یکی دستش شیطنت می کرد … کیسه آدامس ها را که از صبح تا شب باید می گرفت پیش روی هزار عابر … از هزار راه … که …
من می دانم . من خوب می دانم . ما هیچ وقت خوب نگاه نمی کنیم  . هیچ وقت خوب نمی بینیم … آنها حتما چیزهایی می بینند … من مطمئنم …
 ….