زمستان را بستاییم

زمستان را بستاییم چون سرما به حق جوهر فراموشی است. سرما را بستاییم چون قلب را، نگاه را، یاد را می بلعد و منجمد می کند.
دو سال گذشته، دو سال از آن شب که بیرون آمدم. زیر پل گیشا بود که بغض در گلویم شکست و سخت گریستم. سخت و تلخ. سخت. محرم بود و داد زدم که : این محرم هم؟ یادم نمی آید سال قبلش کجا بودم و در چه حال. هیچ یادم نمی آید و چقدر فراموشی خوب است. فراموشی که ما را زنده از سخت ترین لحظات بیرون می آورد. از بیمارستان بیرون آمده بودم و از آن محرم تا بهشت زهرا راه زیادی نبود، آدمها لحظات سخت را فراموش می کنند. غم ها را و شادی ها را. آدمها همیشه فراموش می کنند و حقا که جز عاشقانه ای ناب، جز یک کلام نغز، جز یک شعر تازه چیزی ماندگار نیست

یا سال پیش، شب تاسوعا بود و ما پشت چراغ قرمز بودیم که اتفاق افتاد. محمد به هوا پرت شد و کمربند من و صدرا را نگه داشت. آدمها فراموش می کنند تصادف ها را و بیماری ها را. چند سال گذشته از وقتی که ح به من می گفت که پدر بزرگ تنها از زمان می گوید. پدر بزرگ زمان را درمان همه چیز می دانست. درمان آن پسرک خوب عاشق. درمان دردها و درمان روزها و من دلم می خواست شکل پدربزرگ باشم. شکل تمام پدربزرگ ها و نمی دانستم که این سحر زمان است و نه طنین عصا وهیبت کلام که کودک را بزرگ می کند و بزرگ را پیر. هنوز هم ندانسته ام. هنوز هم نفهمیدم که آدمها چطور این قدر نرم و نا محسوس بزرگ می شوند. تسلیم می شوند. فرو می گذارند و دل می برند دل بریدن دل بریدن چقدر این کلمه پر است. چقدر این کلمه آشناست . مثل سفر مثل رفتن

زمستان را بستاییم