حسین، من بسیاری را دیدهام که بهخاطر همین وطن با هم جنگیدهاند. شماره آشناهایی را که در این راه از همه سو جان باختهاند دیگر از دستم در رفته. و این وطن همیشه برایم همه چیز بوده و هیچ چیز. وطن برایم زنی بوده که دوماه تمام از سحر تا شام هر روز به همه جا سرمیکشیده تا بگویندش شوهری که شبانه بردند زنده است یا مرده؛ زنی بوده که سه بار حکم تیر را شنید اما صدای تیر را نه؛ زنی بود که کودکش را در زندان زاد (وطن آن کودک زندان بود!؟)؛ زن دیگری را میشناسم که فرزند را بدرقه کرد تا بجنگد که وطن بماند؛ وطن ماند و فرزند نماند… و آیا وطن ماند؟ وقتی که نماند آنکه وطن به او “وطن” شده بود؟ نمیدانم. نمیدانم این وطن چیست که همه این زنها زادند تا او “وطن” شود…
از وبلاگ علی معظمی: اینجا و اکنون