یَسنای عزیز!
نمیدانی چند وقت بود نامه ای به دستم نرسیده بود، نمیدانی چقدر ارزشمند است که روزی نامهای از آن سر دنیا به دستت برسد که برای تو نوشته شده، نامه ای که ۸ ماه برای رسیدن به تو در راه بوده. روزی که تو برایم نامه نوشتی تابستان بود و حالا پاییز و زمستان گذشته و همه آرام آرام منتظر بهارند. مثل هر سال شهر پر از شلوغی است، خیابانها بوی عید میگیرند و ماهیها برای تنفس میآیند روی آب و بچهها دست مادرانشان را میان بازارهای پر از سبزی و سرخی سبزه ها و ماهی ها میکشند. شهر مثل هر سال پر از بوی عید است و گفتن اینها برای تو که دیری در این شهر زیسته ای چه حاصلی دارد؟
مدتهاست که از شروع هر نامه ای ترسیده ام. مدتهاست. شروع، همیشه سختترین کار است و من مدتهاست از بد شروع کردن ترسیده ام. هنوز نمیدانم که این خطوط هم، آیا به دست تو خواهد رسید یا در تردید انتخاب کلمات مناسب حذف خواهد شد اما نامه تو، مرا وادار به نوشتن میکند، نوشتنی که برایم خوشایند و البته ضروری است…
صحنه اول آژانس شیشهای حاتمی کیا را دیده ای و هنوز به یاد داری؟ خیابانهای شلوغ شب عید است و قرار نیست هیچ اتفاق تازهای بیافتد. نامه تو در این روزها برایم تداعیگر آن صحنه آغازین بود، آن اتفاق تازه که خود را میان آن دنیای شلوغ پنهان میکرد و دست خطت که مرا امیدوار میکرد که هنوز آدمها برای هم نامه مینویسند و مرا دلخوش میکرد به این که کسی – یسنای عزیز – هنوز مرا در آن انتهای دریاها در خاطر دارد. ساعت ۱:۴۵ است و اگر خسته ات نکنم حکایات زیادی هست که باید برایم بگویی و برایت بگویم.
تو آن روزهای مرا به یاد میآوری، آن روز که خسته و تنها بعد مدتها دیدمت و خوب میدانی، تنهایی، خستگی، آدمها را کم حوصله میکند. آن روزهای مرا به یاد میاوری که به دنبال دیواری، تکیه گاهی بودم که در سایهاش اندکی بیاسایم و مثل مسافری خسته بار بر دوش را به زمین بگذارم.
… اینها اهمیتی ندارد یسنا، زندگی پر از چیزهای گنگ است که ما تا به انتها دلیل آنها را نمیفهمیم و پر از حکایات است که ما در رخدادشان بی تقصیریم.
ما زندگی میکنیم، روزی عاشق میشویم، روز دیگری ازدواج میکنیم و روزی میمیریم و در میان این فاصله از تولد تا مرگ، تکرار مکرر رسم دیرینه آدمیانیم، ما بی هیچ تفاوتی در روزهای عاشقیمان عاشقیم و در روزهای … آدمهای عادی شاید به غریزه عادت زندگی کردن را از پدران و مادرانشان میآموزند…
…
یسنای عزیز، نمی دانم که چند بار دیگر زندگی فرصتی برای نوشتن به من خواهد داد، آرامش روزهای آخر اسفند را و تلالو صدای پرندگان بهاری را میان حیاط قدیمی دانشگاه، چیزی مکدر میکند. این بار شاید پنجمین مرتبه است که این کاغذها را برای نوشتن بیرون میآورم و هر بار جز چند سطر سیاه چیزی به دست نمیآورم. به دیوار مسجد دانشگاه تکیه دادهام و به حیاط که آرام مثل پیرمردی ساکت و صبور آمدن بهار را انتظار میکشد نگاه میکنم. فکر میکنم که پیش از من چند نفر اینجا روی این صندلی نشستهاند و چیزی نوشته اند. چند نفر از ۱۳۱۳ تا به امروز، زیر صدای همین پرندگان، زیر سایه این کاجها و زیر این نسیم آرام که به آدم می قبولاند که: زندگی هر چه هست کافی است … که زندگی خوب است و شیرینی نشستن زیر درختان و اجازه دادن به نسیم تا گونههایت را بنوازد با هیچ چیزی قابل تعویض نیست. یسنای عزیز، این آرامش کودکانه را سایه جنگ که بر سر این سرزمین افتاده پریشان میکند. حقیقا چند بار دیگر برای من ۲۳ ساله فرصت نوشتن خواهد بود؟ نمیدانم و از این بابت ذره ای نگران نیستم اما به یاد میاورم اوراقم را که روزی در آن نوشته بودم:« فرصت زیستن چه در صلح و چه در جنگ کوتاه است، به کوتاهی آنچه ما از گذشته های خویش به یاد می آوریم…» هیچ کس، حتی تو، در آن سوی آبها و در سرزمینی پر از صلح و آرامش به درستی نخواهی دانست که چقدر برای زیستن، برای خوب زیستن، برای آموختن، برای دوست داشتن و دوست داشته شدن فرصت خواهی داشت. این راز زندگی است، غیر منتظره و غیر قابل پیشبینی بودن و بی وقفه جریان داشتن.
این راز زندگی است که در سخت ترین و گیج ترین لحظات بیوقفه جاری است و بی اعتنا به خستگی ما، به غم، شادی، نشاط، اضطراب و درماندگیمان راه خود را چونان همیشه میپیماید. مثل این حیاط، این حیاط که شاهد هزاران دختر وپسر از نسل های کهنه و تازه و از سالهای دور و نزدیک بوده است. آنهایی که روی این نیمکتها سرمایه ماکس ورق میزدند و آنها که کتاب شریعتی زیر بغل اینجا نشستهاند، آنها که سالهاست زیر باران و باد زیر تابش خورشید در قطعات خلوت بهشت زهرا آرمیدهاند و یسنا جز آن خدای آسمانها و جز این ساختمانها و این حیاط و این درختان چه کسی از آن مردان و زنان یاد میآورد؟
چه کسی عاشقان جوان و عشقهاشان را در اوج سالهای سیاست و انقلاب، در اوج سالهای تمدن طلایی، در سالهای جنگ، در سالهای اسلحه، در روزهای دوم خرداد و در روزهای ما به خاطر میآورد؟ زمان مانند ابرهای پس از باران در روزهای زیبای اردیبهشت میگذرد و از روزهای تلخ و شیرین جز خاطرهای نمیماند.
این دیوارها، این محوطه هفتاد سالند که اینجایند و با این همه عشق نا فرجام و این همه مرد در خاک و این همه سنگ قبر از یاد رفته، هر بهار باز هم درختها جوانه میزنند یسنا!
چه فرقی میکند من با که ازدواج میکنم و تو با که، چه فرقی میکند که در کدام سرزمین و کدام قاره به خورشید آسمانهایمان خیره میشویم، روزی تمام اینها در لحظهای از ذهنت عبور میکند و شاید آن روز تنها خوب بودن، تنها در «لحظه» خوب بودن، تنها شاد کردن و آزادانه لبخند زدن چاره ثانیههامان باشد.
الا من اتی الله بقلب سلیم…
برایم نگو که فرق میکند. من هر روز در تردید این سوالم و حالا دوستان زیادی در آن سوی آب از من دور و به تو نزدیکند. مهاجرت، جنگ، اخلاق و مذهب. اینها سوالات هر روزه منند. من اینها را میدانم و امید، امید به وجود چیزی ورای اینها مرا به نوشتن وادار میکند. امید به جوانه زدن شکوفه ای در بهار، امید به خلقت چیزی تازه، من با امید مینویسم و از این سوی زمین برای تو هم وطنم، دوستم چیزی جز امید ندارم. امیدی که در پس جنگ، ویرانی، بی اخلاقی و بی شرافتی پنهان است، امید به تولد کودکانی که با نوری تازه زاده میشوند و ما یسنا جز این برای هم چه میتوانیم انجام دهیم؟
از تردید گفتم، از تردید در زمانه ای که هیچ یقینی نیست و نسبیت اصل قاطع و میزان سنجش هر چیز است، از تردید گفتم و یادم آمد روزی نوشتهای را که گوشه دیوار کتابخانه چسبانده بودم که: «غایت خلقت جهان پرورش انسانهایی است که در برابر شدائد بر هر چه ترس و شک و تردید و تعلق غلبه کنند و حسینی شوند…»
و من با حسین برایت از قصه ای تکراری و دینی خسته و رسومی جاهلی نمیگویم. گفتن از این نام گفتن از فرقه ای مذهبی نیست، گفتن از مفهومی است فارغ از هر مرام و عقیده و خارج از هر زبان و کلام. گفتن از خوان گسترده ای است که عالمی را حیات میدهد و از هندو و مسیحی، بهایی و بودایی نام نمیپرسد و نان میدهد. این نام امروز تنها امید و مایملک من، دین من و دلیل دینداریم است. این سرآغاز و پایان نوشتن است و مایه مستی همه آنان است که نانپاره خویش با تو تقسیم کرده اند. این دست اوست، دست اوست در قامت افراشته موسای صدر ایرانی یا قد خمیده مادر ترزای یوگوسلاو. این دست اوست در فراز بیرقها و پنجره فولادی سقاخانه ها که هنوز بعد هزار سال نوازشگر سرهای بیپناه و دادرس بیپناهان بی یاور است. دست اوست که هنوز بعد از هزار سال در گوشهای پنهان تمام چیزهای خوب عالم را تقسیم میکند…
….
… تنها و بدنها، این روحهای اسیر در بند تن و این دستهای نیازمند، ما را از هم جدا کردهاند، ما آدمهای تنها را که از هم دور و به هم نزدیکیم، این قلبهای نیازمند را که به قطرهای از زلال محبت محتاج است. ما اسیر رابطههاییم، رابطه ها که در هم گره میخورند و جز تنهایی هیچ حاصلی برایمان نمیآورند و کجاست! کجاست یسنا! دستی که این چراغهای تاریک رابطه را روشن کند و کجاست جای رسیدن…؟
نگرانی صبحگاهی تو بیهوده نبود، حالا ساعت ۳:۲۵ صبح است و من در مشهد ادامه آن چیزی را که مدتهاست شروع کردهام پی میگیرم. حالا دیگر عید با تمام بدی ها و خوبیهایش گذشته و از روزهای رفته جز خاطرهای و قاب عکسی برای نگریستن چه باقی میماند؟ جز یاد گذشته، جز تکرار این عبارت که :« با مهر به گذشته بنگر »
با مهر، به اعمال آدمها وقتی در جای خود و روزهای خود قسمتی از قاب خاطرات ما را پر کردهاند…
این کاغذها، این کلمات شاید تنها پاسخ نامه تو نبود، جبران رجوع تو به آن صفحات غبار گرفته و خالی بود و تلاش دوباره ای برای نوشتن. این کاغذها را با خود از شمال تا جنوب این سرزمین همراه بردهام و شاید اینجا، این شهر، آن طور که دلم به آن رضا میدهد مقصد نهایی این اوراق باشد. کلمات همیشه در جستجوی مخاطبان خویش اند و راهها و فاصلهها کلمات را از رسیدن به خانههاشان محروم نمیکند. آنچه از آن توست روزی به دست تو خواهد رسید، آن چه از آن توست همیشه از آن تو خواهد ماند و فرقی نمیکند کجا باشد و به تو دور باشد یا نزدیک، آنچه از آن توست روزی به سوی تو باز میگردد، دیر یا زود…
این کلمات را روزی ان پیرمرد در گوشمان زمزمه کرده بود و ما فراموش کرده بودیم. ما در اضطرابمان در از دست دادن، در جدایی و در فقدان تمام چیزهای خوب عالم یادمان رفته بود که روی تمام چیزهای رفته به سویمان باز میگردند. تمام چیزهای خوب عالم، تمام چیزهای گمشدهای که به راستی از آن ما بودهاند، مادربزرگ مهربان رفته و رفیق خوب کودکی، دفترچه نوشته های قدیم و دوستیهامان، مهربانی گمشدهمان و خاک سرزمینمان روزی به سوی ما بر میگردند، در جایی که مثل اینجا نیست و هر کسی در جای خودش است. درست سر جای خودش…!
همین فراموشیهاست، همین هاست که دلمان را میلرزاند و خیلی چیزها را از یادمان میبرد و وای از فراموشی، فراموشی که آدم آرام آرام نام خودش را و قبیلهاش را در شلوغی شهرها و خیابانها گم میکند و وای از فراموشی که خویشاوندی را از ما میگیرد و ما را تنها، تنها و غریب رها میکند…
زیاد شد یسنا، زیاد شد و در این همه چیزی نیست که ارزش گفتن و ارزش خواندن دوباره تو را داشته باشد. زیاد شد و باید از روزهای تو میپرسیدم و از شبهای سرزمین غریب و از آنچه میکنی و برایت از خودم میگفتم… زیاد شد و در این فرصت کم، در این مهلت اندک فرصتی برای موعظه و شاعرانگی نیست. شعرا و وعاظ میمانند و زمان، فرصت بیان کلمات ساده را از ما خواهد گرفت، فرصت برای این که حال هم را بپرسیم، فرصتی برای این که از احوالات هم جویا شویم و در لابهلای این کلمات، به هم، به نزدیکانمان، به دوستانمان بفهمانیم که دوستشان داریم. شعرا باقی میمانند و در سخت ترین سالهای وبا و قحطی و جنگ، مجالس وعظ تعطیلی نمیپذیرد. اما کجاست صدای آشنا و دست گرمی که در روزهای سخت تو را به جاودانگی زندگانی امیدوار کند؟
از لابهلای همین کلمات، از لای همین خطوط حالت را میپرسم و از صاحب این گنبد طلایی سلامتت را میخواهم، هر جای دنیا که باشی و مشغول هر کاری، وقتی که بالای ردیف صندلیهای پر آدم حرف می زنی و وقتی که فرصتی برای نگاه کردن به آسمان پیدا میکنی، وقتی که دنیا فرصت هر به یاد آوردنی را از تو دریغ میکند و وقتی که تنهایی و فرصتی برای تفکر و نگریستن داری، هر جا که باشی و در هر حال، با هر کسی و در هر کاری برایت قلبی پر از روشنی آرزو میکنم و اگر زندگی فرصت دوباره ای برای نوشتن به ما نداد، تنها، دوستی را، آن ور دریاها به یاد آور که آن قدرها هم بیمعرفت نبود و قدردان آدمها بود، وقتی او را، حتی اندکی، در خاطراتشان به یاد میآوردند…
به خدا میسپارمت.
اسفند ۱۳۸۴ و فروردین ۱۳۸۵