هنوز در سفرم

تعز من تشا و تذل من تشا

« … روزی کسی به من مهر می ورزید . من از زندگی و دنیا به واسطه ی این عشق ، نجات یافتم . به نظرم رسید این همان نوری بود که از کودکی جستجو می کردم . ناگهان یک نفر تمامی نورها را یک جا جمع و به من پیشکش کرد . چنین بود که دست بر قلب عریان زندگی نهادم . حاضر بودم تمام کتابها ، حتا کتاب آینده ام نابود شود مگر این جمله : ” ایمان داشته باشیم که یک روز و فقط یک روز دوست مان خواهند داشت و آن پرواز مشخص قلب در روشنایی است … ” شاید بتوانند همه دارایی ام را از من بربایند اما امکان ندارد این جمله را که همچون کتابهایم ، در جان خود نگاشته ام از من برگیرند …»

باران عزیز !

می خواستم برایت بگویم که در سفر بوده ام ، می خواستم برایت بگویم که هنوز در سفرم … هنوز … و اگر این روز ها برایت چیزی ننوشته ام … نتوانسته ام که بنویسم .اما دروغ می گویم …دروغ . باران ! توانستن تنها دلیل وجود نامه های عاشقانه نیست … باران نامه های عاشقانه از جنس گزارشهای کاری روزانه نیستند که هر روز از سر وظیفه پر شوند … از سر وظیفه نوشته شوند … از سر وظیفه خوانده شوند …. باران نامه های عاشقانه نامه های عاشقانه اند … و اگر چه گاه گاه …اگر چه بی نظم و غیر منتظره … اگر چه با فاصله ، اما تا به انتهای زمان نوشته خواهند شد . تا روزی که آخرین انسان در این خاک زنده باشد … از همان روزی که اولین انسان بر خاک به دنیا آمد …. نامه های عاشقانه تنها دلیل هستی عالمند … نامه های عاشقانه ای که برای زندگی نگاشته می شوند …

غیر منتظره باران … غیر منتظره … آن طور که هر وقت دلش خواست بیاید و هر وقت خواست هم برود .. هر وقت …آزاد آزاد … مثل گنجشک های روی تیر چراغ برق ، آزاد … هیچ کس نباید اهلی شود … هیچ چیز نباید اهلی شود … آن روباه نا جنس این ها را به من نگفته بود … این بار در سفر کنار جاده روباهی دیدم ، می دوید … به یاد تمام مزارع گندم که روزی روباهی از آن عبور کرده است و شاهزاده کوچولویی . غیر منتظره … غیر منتظره .. مثل عشق … مثل این کلمه که روزها برای من که هیچ چیز حرمت نداشت آن قدر حرمت داشت که این قدر نامش را به یاوه نیاورم … مثل عشق غیر منتظره … مثل جنگ غیر منتظره … مثل اتفاق … جنگی که می آید …می سوزاند … همه چیز را نابود می کند و می رود … می رود … وای …وای … باید این می رود را هزار بار زمزمه کنی … بعد هزار سال … در آن ثانیه ای که همه چیز رفته است … همه چیز رفته است و تو تازه معنای رفتن را می آموزی … و حسنک بر دار تنها بماند ، آن چنان که تنها زاده شده بود از مادر …

باران ! چقدر من این گذر را دوست دارم … این جنگ را که می رود و می سوزاند و هیچ باقی نمی گذارد و تمام می شود … این عشق را که روزی می آید و ویران می کند و به پایان می رسد … چقدر دوست دارم این باز مانده های زندگی را در این شهر های جنگ زده …

شاید اگر از صالی بپرسی برایت تعریف کند که روزی خدا را دیده است ، در آن شبهایی که هیچ گاه فراموشش نخواهد شد ، که پشت دیوار های مخروب قدم می زدست … از صالی اگر بپرسی برایت می گوید که هیچ چیز مثل روزها زنده بودن با یاد لحظات و ثانیه هایی نیست که از بارش ذرات عشق سرخ شده اند … اما باران من در سکوت ویرانه های پس از جنگ و در سبزه ها و علف های هرزی که در خانه های متروک می رویند چیزهای زیباتری دیده ام ….
باران همیشه وضوح قرین حقیقی دقت نیست … چشمهای خیس دقیق ترین چشمهایند …

باران ! عجیب می ترسم … عجیب می ترسم از ثانیه هایی که از حضور ماندگاری تهی شده است … عجیب می ترسم … عجیب می ترسم از نگاه کردن بی حضور او … از گفتن بی حضور او .. .از شنیدن بی حضور او … از بودن پوچی که از تمام معناها خالی است … باران من آن قدر ها هم انسان مذهبی نیستم … آن قدر ها هم آن جوری نیستم که خیلی ها خیال می کنند و حالم را هم به هم می زنند این آدم هایی که خیال می کنند کسی که این ها را می نویسد باید روی ابرها راه برود و تمام روز شطحیات بگوید … حالم را بهم می زنند و تو خوب می دانی که من آن قدر ها هم شبیه آن چیزی نیستم که اینان فکر می کنند … اما باران ! این پایان های متروک مرا ترسانده اند … مرا بیم داده اند … از هزار سال بی هوده زیستن … از هزار سال جنگ … از هزار سال تلاش برای به دست آوردن همان گلها … همان گلها که روزی کنار جدول خیابان در می آمده اند … از همان صدای بازی بچه ها که روزی در کوچه ها می پیچیده است … از بازگشت …از رجعت … و باران من به تمامی بازگشته ام … من باز گشته ام . .. و دیگر از هر چه بازگشت است بی زارم …

برای همین است که این قدر می ترسم از جنگ …از این کلمه سه حرفی … این قدر می ترسم از آن یکی کلمه …از عشق … از هر اتفاقی که مهلت نگاه کردن به چشمهای پدرانه آسمان را به من ندهد … هر اتفاقی که آن قدر سریع باشد که نگذارد من به خیلی چیزها فکر کنم … نگذارد من خیلی چیزها را حس کنم … نگذارد من خیلی چیزهای دیگر را یادم بماند…. باران ! بگذار خاک خانه خود را برای خود نگاه دارم …

برای کسی نامه نمی نویسم که نبودنش بر این خاک مانع این نوشتن باشد … برای کسی نمی نویسم که نگران باشم از این که انسان دیگری نیز چون من نامه عاشقانه برایش بنویسد … باران ! نامه عاشقانه برای باران … نامه عاشقانه برای تمام زندگی است …برای تمام حیات … این قدر آهسته و این قدر صبور عاشق بودن …تمرین در سیاه ترین و زشترین و کینه بارترین لحظات عاشق بودن …. تمرین زندگی … آموختن درسهایی که هیچ کس در این دنیا به کسی یاد نمی دهد …

باران های موسمی – که مثل سیل می آیند و ویران می کنند و هیچ چیز باقی نمی گذارند – خودشان می آیند … همیشه آمده اند … از آن ابتدای خلقت تا حالا …در خشک ترین حوالی این خاک هم می آیند …با آمدنشان هیچ چیزی هم پا نمی گیرد … نه گیاهی سبز می شود … نه می شود کاریشان کرد … طبیعتشان این است … اما برای خیلی بارانها … برای بودنشان …برای آمدنشان … نماز باران می خوانند … دست بچه ها را از دست مادرانشان جدا می کنند و نماز باران می خوانند … بعضی چیزها را باید بخواهی تا بیاید …
نماز باران بلدی …؟ نمی دانم …

ظهر جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۸۲
۱۹ سپتامبر ۲۰۰۳