Search
Close this search box.

به یونس

یونس عزیز

قصد دارم این بار آنچه را که روزهاست قصد نوشتنش را دارم برایت بنویسم . خوب می دانم که از دیدن این نوشته ها متعجب خواهی شد . این نوشته ها بیش از هر چیز اجباری بود بر گردن من بر بیان آنچه که رخ داد و گفتن کلامی که تو شنونده اش بودی .
در این چند روز که قصد نوشتن کرده ام هر لحظه جمله ای ، روایتی و ماجرایی به خاطرم آمده تا برایت بگویم ، این لحظه اما برای نوشتن هیچ ندارم که بگویم ،
هیچ یونس ، هیچ جز یاد روزها و روزهای از دست رفته گذشته ، جز راه درازی که من وتو در بدترین لحظاتش در آن همسفر بودیم . جز یاد ثانیه های سختی که مرا و تو را تا همیشه به هم پیوند داده و هیچ چیز ، هیچ کلامی ، هیچ بی تفاوتی و تنفری ، هیچ زخم چرکینی نمی تواند چشم ببندد بر این ثانیه ها …

یونس عزیز !

چند شب پیش نشسته بودم و داشتم با کسی به مراتب غریبه تر و نمی دانم شاید آشناتر از تو صحبت می کردم و صدای ضعیف کامپیوتر که داشت می خواند : « روی سکوی …. » یادم آورد ، یادم آورد میان آن مکالمه که با چه کسی روزها نشسته ام و روی پله های کنار سایت آواز خوانده ام . با چه کسی میان شب نشسته ایم روی صندلی جلوی آن اتوبوس و محو شده ایم در موسیقی که برای ما در فضا جاری بود .

همیشه گمان می بردی که تنها آن سفر برای ما منبع یک دنیا درس و تجربه بود و من امروز خوب می دانم که نه تنها آن سفر ، که آن حکایتی که از قضا با همراهی تو همراه شد ، حکایتی که امروز شاید یک سال از عمرش می گذرد ، حکایتی که سالها و سالها و سالها مرا در خود جویده است و بلعیده ، آن حکایت بود که ما را … مرا این چنین کرد .

و امروز من زیر بار تمام آن چه گذشت … زیر بار تمام روزها و شب های سخت و مهلکی که از آنها زنده بازگشته ام ، برای تو می نویسم .

برای تو .
رفیق روزهای قدیم !

برایت گفتم شاید در آخرین مکالمه مان و تو ندانستی و این ها را تنها برای همان ندانستن می نویسم و حتی لحظه ای گمان مبر که به رسم حق شناسی و ادب قصد نوشتن کرده ام . گمان مبر … و گمان مبر که آن چه در این روزها میان ما گذشت … میان یک یک ما ، بین من و تو … من و هیوا … من و یک یک این آدمها … من و تمام دنیای اطرافم … تمام آن چیزی بود که تو گمان کردی دیده ای و فهمیده ای .

گمان مبر که این شکستن های پی در پی ، این سعی های نافرجام می تواند ثانیه های رفته را برگرداند … می تواند تا ابد مهر فراموشی بزند بر تاریخ روزهای رفته مان و می تواند پاک کند آن حضور ارزشمند میان ما را …

انسانها حقیقا سخت ، بسیار سخت و بسیار پر بها عوض می شوند و مکان حقیقی شان نسبت به هم بسیار سخت تر تغییر می کند . آن چه میان ماست ، میان یک یکمان ، مشیت وجود کسی است که امروز حضورش را در لحظه لحظه این روزهایم حس می کنم و هر لحظه او را چون خدایان افسانه ای یونان با پتکی عظیم می بینم که بر صخره ها و کوهها می کوبد و همه چیز را خرد می کند … خرد … خرد … مردان مغروری را که عمود بر زمین راه می رفتند … زنان زیبایی که فریفته جوانی و زیباییشان بودند … خرد می کند … هر چه را که هست و نیست و از این کوهها و صخره ها تنها … تنها … تنها … خاک می ماند … خاک .

خاکی که چهره مرا پوشانده .

انک لن تخرق الارض و لن تبلغ الجبال طولا …

و تو هیچ گاه نخواهی فهمید که چه بر من گذشت و این پتک آهنین که از تمام کوهها جز خاک باقی نمی گذاشت چه بر سر گیاه ضعیفی آورد که حتی توان ایستادن نداشت .

و نمی توانی بفهمی که چه حسی است که تو لحظه لحظه ، هر ثانیه راضی باشی … می فهمی ؟ امیدوار باشی به این که •••••••••••••••••••••••••• ••••••••••••••••••••••••••••••• و خلاص .

نمی توانی بفهمی و هیچ کس نمی تواند بفهمد و بخواند و گمان نبرد که این تنها گزافه گویی پسرکی احساساتی نیست .

نمی توانی و نمی فهمی که لهیب آن آتش که هیچ گاه پیش چشمت زبانه نکشید چگونه ، هر شب ، هر لحظه ، هر جای عالم تا مغز استخوانت را می سوزاند … می سوزاند … می سوزاند .

و نمی فهمی که راه رفتن چیست و نفس کشیدن وقتی از صبح تا شب ، میان وجودت ، در انتهای قلبت … در ته حنجره ات ، میزبان خنجری باشی که بی رحمانه هر ثانیه به دنبال فرصتی می گردد که پاره پاره ات کند . از کسی که جهان را جز برای او نمی خواهی و جز … جز … .

همان خنجر … همان خنجر … اما تو که نبودی ، آن روز که مرا روانه کردی و خودت ماندی و آن روز که من آن خنجر را خریدم … آن خنجر را از بازار اصفهان خریدم و هیوا بود و سپیده بود و …

و امروز هیچ کس نیست .

بگذریم … غرض رنجاندن بیش از پیش کسی نیست و غرض تنها نقل این کلام ساده است که چقدر خام است و جاهل ذهنی که گمان برد یونس امروز برای کاوه یونسی نیست که ماهها و سالها و قرنهای پیش … ( هزار سال گذشت … هزار سال … ) و چه هوشمند است – که این هوش را در این نگاههای تهی و اجساد پوک نمی بینم – آن که بداند که یونس برای کاوه آن یونس نیست و بداند که یونس همان است ، همان چون این رهگذری که نام کاوه را به دوش می کشد بی شباهت است به آن که تو می شناختی ، به آن که با تو بود ، با تو خورد ، گریه کرد ، خندید ، خوابید …. ( می دانی یونس ؟ ما چقدر زندگی کرده ایم با هم … چقدر …) بی شباهت است و

یونس عزیز با این که خوب می دانم که انسانها دگرگون نمی شوند و لااقل اگر شوند ، به این آسانی نمی شوند ، اما خوب تر می دانم که سخت ، سخت ، برای آن پسر بچه خودخواهی که پای بر زمین می کوفت و زار می زد ، بسیار سخت ، بهای این دگرگونی را داده ام .

آن قرب بی دلیل ما بی گمان پرورش دهنده این بعد بود و آن همه نزدیکی زاینده این دوری و یونس ! جدای از تمام اجزای این عالم جای من و تو جایی است فرای این ها . تو هنوز یونسی … یونس … همکلاسی من در کلاس سوم سه و من هنوز کاوه ام … هنوز … هر قدر هم که بگذرد ، بعد تمام روزهایی که روزگار آبستن ظهورشان است ، چه من با هیوا باشم و چه نباشم ، چه من اصلا با هر کسی باشم و نباشم ، چه بر روی این خاک باشم و نباشم ، من وتو در جای دیگری همدیگر را یافته ایم و در آن دیار فراموشی هنوز تا به این حد رسم متداولی نیست .

نمی دانم چرا برایت می نویسم . چرا …

خوب می دانم که دانسته هایت با همه غنایشان ، با تمام آن چه که تصور می کنی می دانی تو را ذره ای به من نزدیک نمی کند و آنچه گمان می بری می دانی تو را شریک حرفهایم .

بی دروغ ، راست راست ، شاید دلیل این نوشتن صدایی بود که در گوشم می گفت : خانوم فتاح ! واقعا ممنون که کاوه رو تنها نذاشتین … خانوم فتاح ! هرچند که همانجا فکر کردم که نمی داند که مدتهاست خانم فتاح هم از من بی خبر است .

و شاید تولد عزیزترینم که نمی خواهم نامم ، حضورم ، از او که همه چیز را برای او می خواستم و او همه چیز را … همه چیز را از من گرفت . هیچ چیز را بگیرد … هیچ چیز را … آرامش دخترکی را …

بگذریم . باید بیاموزم شکایت نکردن را … شکایت نکردن به هیچ کس را جز او . رضا را … راضی بودن به رضای کسی که روزگاری مرا بزرگ می خواست و سعی در راضی شدن به رضای کسی بس عزیزتر از او .

رضایش در آنچه داد . رضایش در آنچه گرفت . رضایش در آنچه می دهد و آنچه می گیرد .

و امروز ، تمام آنچه که می خواهم وسعتی است که با آن توانایی گذر از تمام کسانی را داشته باشم که صادقانه ، دوست ، می داشتم و می پنداشتمشان و صادقانه جز به نابودی ام رضا ندادند . کسانی که وجودی را له کردند و له کردند تا موجودی دیگر پدید آمد .

تلک الایام نداولها بین الناس … این روزگاری بود که در میان مردمان می گشت و از میان تمامشان مرا پسندید ، این روزگاری بود که به دنبال مخاطب گم شده خویش مرا یافت و من میزبان مهمان ناخوانده ای بودم که هیچ گاه این سرا را ترک نکرد و ترک نخواهد کرد . تلک الایام نداولها بین الناس و لیعلم الله الذین امنوا و یتخذ منکم الشهدا .

یونس عزیز !

ایمان دارم که روزی دوباره تو را خواهم دید . به چشمانت خیره خواهم شد و بعد گذر همه داستانها تو در چشمانم مرور همه این روزها را خواهی دید و یونس ! یونس ! اهمیتی ندارد که آن روز کجا باشم ، کجای این دنیا ، اهمیتی ندارد که آن روز چگونه باشم ، اهمیتی ندارد که با که باشم و اصلا – باز هم – باشم و نباشم – مهم این است و من در طلب اینم که آن روز صاحب چیزی باشم که با آن ، با بودن آن ، بود و نبود هیچ کس برایم فرقی نکند ، به دنبال چیزی که با بودش ، بود و نبود هیوا و غیر او تفاوتی نداشته باشد ، در پی چیزی که با آن شکست و پیروزی ، نعمت و نقمت یکسان باشد . در پی وسعتی که با آن توان گذر این « جزیره سرگردان را از انقلاب اقیانوس و انفجار کوه » داشته باشم .

یونس عزیز

هر قدر دیر ، هر قدر ، هر قدر سخت و جان فرسا ، یونس ! می دانم که آن روز می آید .

روزی دوباره این خاکها صخره ای خواهند شد . روزی که انهم یرونه بعیدا و نراه قریبا …

می دانم !

می دانم !

کاوه

مهر ماه ۱۳۸۱