منتظر نوبتم نشسته ام

یا آخر الاخرین …

مرگ ، که معشوق همه مردهای واقعی عالم بود ، هم راهش را خواسته بود . و اسماعیل برایش نوشته بود « اگر بهشت نصیبم شد ، منتظرت می مانم .» این همان حرفی بود که شب رفتن هم زده بود . آن شب بدری که فهمید برای چه هم راهش شده . آن شب حالش عجیب بود . مثل حال آدمی چشم به راه ، موقع دیدن مسافری که به جای دوری می رود . « حالا که این جا کنار هم هستیم دعا کن همگی ، با هم برویم ، نه تو تنها .» نمی خواست از این به بعد با یک خاطره زندگی کند .

و حالا وقت انتظار است « منتظر نوبتم نشسته ام تا او این قدر پشت درهای باز بهشت انتظارم را نکشد . انتظاری که من در همه این سالها طعم تلخش را زمزمه کردم .» نه ، نمی خواست شکایت کند . و نمی خواست آن قدر منتظر بایستد که زندگیش را گذشتن سالهای طولانی تمام کند . باید یک بار دیگر سعی می کرد تا خودش را به دریا برساند . دریای تمام نشدنی و بدون انتها …

تلخی انتظار را به امیدی که خواهد آمد می توان تاب آورد .

باران ! آشفتگی نامه پیشین را ببخش ، آشفتگی نامه پیشین ، آشفتگی این نامه ، آشفتگی تمام این نامه ها ، آشفتگی این کلمات ، آشفتگی من … همه را ، همه را ببخش که کل یعمل علی شاکلته… هر کس بر اقتضای سیرت درون ، صورت برون را می آراید و از درون آشفته من جز آشفتگی بر نخواهد خواست و از تو … از تو … بگذریم .

روزی به کمال فکر می کردم ، کمال هر چیز ، کمال بودن سیبی که در دستان من است ، کمال بودن این کاغذ ، کمال بودن این کلمات ، کمال بودن این لغات ، این جمله ها … باران ! شاید کمال بودن این کلمات خوانده شدنشان است توسط تو اما من حتی برای گفتن به تو نمی نویسم ، من در مقابل تو جز برای شنیدن ننشسته ام و خوب می دانم که برای شنیدن راه چندان مناسبی را اختیار نکرده ام .

تو شریک نا خواسته تمام دانسته های منی و من … . نوشتن من دلیل کوتاهی دارد . دلیلی مربوط به شبی پر ستاره که سقف آسمانش را ستاره ها ، هزار چراغ کوچک فرش کرده بود … هزار ستاره مثل همان ستاره ها که از بس کوچکند تنها می توانند مسکن شازده کوچولویی باشند و گلی . دلیل من تنها چند لحظه بود ، چند لحظه – بی نگاه – بی حرف – در سکوت ، گوش دادن به یک مکالمه : بیا بگیر … بگیر دیگه … – نه خانم ! برای همه هست ، زیاد هم هست – نه بگیر … بیا نصفش کن … می دونم که زیاد هست … مهم نیست ، ولی نصف کن … من اصلا نصف کردن رو دوست دارم … بیا … .

باران ! همه چیز همین بود . همین ، همه چیز در این مکالمه پنهان بود ، در این تقسیم مقدس ، در این نصف کردن همه چیز … همه چیز …. نصف کردن نور ، نصف کردن روشنی … نصف کردن تمام داشته ها … نصف کردن تمام نداشته ها ..باران همه چیز در همین جملات پنهان بود … این تمام آن چیزی است که من سعی کرده ام بیاموزم . باران ! این نوشته ها تنها تلاش برای تقسیم تمامی آن چیزهای بسیار اندک و بسیار کوچکی است که در گذر روزها به دست آمده . این نوشته ها تنها تلاش بی رمقی است برای تقسیم هر آن چه که او داد و حتی هر آن چه که گرفت . این نوشته ها تقلای بی فرجامی است در تقسیم لبخند محو و کم رنگی که زندگی بعد روزها نبرد ، نبرد نا برابر و بی حاصل ، در انتهای قلبم به من بخشیده …

روزی برایت گفتم که انسانها تا روزی که برای زندگی نجنگیده باشند ، تا روزی که در مقابل مرگ نزیسته باشند ، لذت حیات را نخواهند فهمید ، تا روزی که تنگی نفس هر نفسشان را شماره نکرده باشد نمی فهمند معنی تنفس را … تنفس … باید حتی ثانیه ای ، ذره ای ، بهای یک نفست را بدهی تا بخوانی که والصبح اذا تنفس … باران ، تو درست پنداشته ای ! آسمان این خانه ، دیگر ، از ابرهای خاکستری خالی است . می توانم تنها بگویم که امروز این طور است و و در مقابل فردا هیچ برای گفتن ندارم . در مقابل فردا ، فردایی که می آید ، تنها امیدوارم و راضی ، امیدوارم و مطمئن … اطمینان به حضور لبخندی بزرگ و ماندگار در انتهای داستان ، رضایت و امید به کسب نگاهی که به لحظه ای خواهد رسید که در آن تاب خیره شدن در ماندگاری نگاهی جاودانه را خواهد داشت …

باران ! فردا دوباره خورشید در می آید … دوباره گنجشک ها می خوانند … زندگی از سر گرفته خواهد شد … و روزها … چه سخت و چه آسان خواهند گذشت … باران ! این گذشتن راز گذر این روزهاست ، استوار و مطمئن گذشتن … روزهای بد چون روزهای خوب خواهند رفت و از این گذر تنها چیزهای اندکی به جا می ماند … ثانیه های اندکی ، لحظاتی پر از نور که جاودانگی را برای ما اثبات کرده اند و می کنند …

باران ! تو درست پنداشته ای ! آسمان این خانه از ابرهای تیره تردید خالی است ، خورشید عجیب می درخشد ، گاه گاه دستانم را می گیرم زیر آسمان که پیدا کنم منشا این قطرات باران را ، این رگبارهای نا به هنگام را در این ظهر تابستان … نمی توانم … نمی توانم …

تو درست پنداشته ای باران ! این نامه ها تنها مشق تقسیم است ، تقسیم نانی که تو نصف می کنی ، تبرک نانی که تو تقسیم می کنی و تبدیل این قطره ها ، این قطره های باران ، این آب ، که تو شرابش می کنی … این نامه ها پر از خرده نان است . پر از تکه های کوچکی که تنها برای گنجشکان کافی است ، اما کافی است . این نامه ها پر است از خرده های نان و بسته های کوچکی از ایمان ، ایمان به کسی که می آید ،

کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آید
و سفره را می اندازد
و نان را قسمت می کند
و پپسی را قسمت می کند
و باغ ملی را قسمت می کند
و شربت سیاه سرفه را قسمت می کند
و روز اسم نویسی را قسمت می کند
و نمره مریض خانه را قسمت می کند
و چکمه های لاستیکی را قسمت می کند
و سینمای فردین را قسمت می کند

رخت های دختر سید جواد را قسمت می کند
و هر چه را که باد کرده باشد قسمت می کند
و سهم ما را هم می دهد
من خواب دیده ام …

جمعه شب
چهاردهم شهریور ۱۳۸۱