Search
Close this search box.

برای زنده ماندن

بعد فناء کل شی …

این جمله را که می خوانم ، همیشه … یاد خیلی چیزها می افتم ، خیلی چیزها … یاد خیلی وجوه ، خیلی صورتها که از مقابلم گذر کرده اند ، یاد تمام نگاه هایی که روزی با نگاهم گره خوردند … یاد تمام این بدرقه ها ، وقتی می روی و نگاهی تو را را تا به ابد بدرقه می کند … تا ابد … تا ابد …رد خیلی چیزها تا ابد روی آدم می ماند … خط خیلی چیزها را نمی شود هیچ وقت پاک کرد … خیلی چیزها را هم نمی شود ، نمی شود فراموش کرد ، مثل خط این نگاهها … مثل این چشمها … چشمهایی که روزی برای تو دعا خوانده اند … چشمهایی که روزی تو را بدرقه کرده اند … چشمهایی که روزی با تو حرف زده اند … یک یکشان … تمامشان باران ! یاد تمام این ها می افتم …تمامشان … بعد فنا کل شی …. کل شی … بعد پایان تمام این حرفها ، پایان تمام این کلمه ها … کلمه تو ، کلمه من …

نمی دانی چقدر لحظه لحظه این را زمزمه کرده ام … چقدر لذت برده ام از این ، که : کلا ، اذا بلغت التراقی … و قیل مَن راق و ظن انّه الفراق والتفّت السّاقُ بالسّاق : روزی طبیبان را از سر بالینت جواب خواهند کرد و در وجود تو به جستجوی آخرین کلام خواهند آمد … و قیل من راق … وقیل من راق … در جستجوی کسی …در جستجوی دستهایی که تو را نگاه دارد … دستهایی که زندگی تو را نگاه دارد … باران ! سکوت … بارزترین نشانه شکست یک فریاد است ، سکوت ، کامل ترین پاسخ خواهش های بی جواب است …

روزی ، در انتهای زمان ، مثل امروز دوباره این جمله را بر زبان خواهم آورد ، چونان پیکی که ناباورانه از سقوط شهری خبر می آورد … روزی ، این بار ، تنها ، به خود خواهم گفت : دیگر… همه چیز … ، تمام شد . همه چیز … همه چیز … ما ، اما ، بارها تکرار کرده ایم ، ما می دانیم این راز آغاز و پایان داستانها را … این سّری را که مادربزرگها وقتی که داستان می گفتند در هر آغاز و پایانی تکرار می کردند … آن چه شروع شده است ، پایان نخواهد یافت … آن چه تمام می شود هیچ گاه نبودست و نخواهد بود … باران ! بگذار آنچه رفتنی است برود … بگذار آنچه گم شدنی است ، گم شود …. آن چه مردنی است ، بمیرد … ما می دانیم که آن چه ماندنی است خواهد ماند …. و آن چه آغاز می شود پایان نخواهد پذیرفت … بگذار همه بخنندند به وهم بچگانه ما … بگذار هیچ کس باور نکند این اعتقاد عمیق ما را به دیدن آن چه که نمی بینند … بگذار بخندند اما ما می دانیم ، می دانیم که هیچ شروعی را این قدرها آسان نمی توان شروع نامید … هیچ پایانی را هم …
ما پاسبانان همیشگی گنجی بس بزرگ و ماندگار خواهیم ماند …

آدمها زود نتیجه می گیرند ، مثل من … آدمها همیشه زود نتیجه می گیرند … رفتن ها و ماندن ها به من آموخته اند این تزلزل را … این عبور را …این صدای باد را که می آید و تمام کاغذهای دفتر مرا پخش می کند … روزها پخش می کند …روزها مرا به جمع کردن دوباره اش مشغول می کند … باران ! من ، وجود این نسیم آرام را دیگر پذیرفته ام … این نسیم مهربان را که گاه طوفانی بود … گاه گرد بادی …گاه تنها نسیم کوچک و مهربانی … من به بودن این نسیم عادت کرده ام …
در مرداب که باد نمی آید باران ! موجهای دریا مدیون وجود بادند ….
رفتن ها و ماندن ها اما به من چیزهایی نیز بخشیده اند … این باد ، این طوفان … به من ماندگاری چیزهای ماندنی را آموختند … باد ، باران ! بهترین محک ریشه های درختان است . ماندن در باد ریشه می خواهد ، باد با شاخه ها و میوه ها کاری ندارد …

آدمها زود نتیجه می گیرند … خیلی زود … همیشه زندگی آن چیزی نیست که ما فکر می کنیم …

روی دیوار شهر ، محمره ، سرتا سرش نوشته بودند : آمده ایم که بمانیم … جئنا لنبقی …

چه کسی می گفت که تا مرده ای در خاک نداشته باشی ریشه ای در آن خاک نداری … چه کسی می گفت که تا عزیزی میان خاک نداشته باشی اهل آن سرزمین نیستی ؟
آن سربازان سالهاست که از آن شهر رفته اند … آن نوشته ها مدتهاست که پاک شده اند … و از میان تمام آمدگان و رفتگان تنها حس می کنم که چیز های اندکی باقی مانده است … چند اسم فراموش شده و گمنام مثل پرویز عرب ، احمد شوش ، سید صالح موسوی و محمد جهان آرا … باران ! این نامها تمام دارایی یک شهر است از یک واقعه . این تمام آن چیزی است که برای یک شهر باقی مانده و من می دانم ، ایمان دارم که شهر هر شب خواب می بیند این اسامی را که در کوچه های شهر قدم می زنند ، سیگار می کشند و راه می روند … من ایمان دارم که شهر تنها با خواب خاطره هایی بس دور و بس کم رنگ زنده است اما هر قدر هم کم رنگ ، هر قدر هم دور … شهر هنوز زنده است … هنوز بچه ها به دنیا می آیند … هنوز زنانی در شهر مادر می شوند ، هنوز دختر بچه ها به زور شوهر می کنند ، هنوز دستفروشان روی چرخ های طوافی با ترازوهای خراب میوه می فروشند ، هنوز پسرها عاشق دختر همسایه شان می شوند ، هنوز از بیکاری می نالند ، می دانم ، سیگار هم می کشند ، معتاد هم می شوند … اما باران بعد تمام این داستانها ، شهر هنوز زنده است و زنده خواهد ماند …

برای ماندن ، برای زنده ماندن … باید چیزهایی داشت … چیزهای کمی …چیزهایی این پایین ، روی همین خاک … چیزهایی آن بالا … روی آن آبی درخشان آسمان … چیزهایی هم همین جا ! دقیقا ، همین جا …!