از دلش آرام رفت.

خبر مرگ دیگری زندگی را یادم انداخت.
باور این که در لحظاتی که تو یاد کسی نبوده ای و به او فکر نمی‌کرده ای، او بی خبر به تو و به تمامی غیر منتظره، زندگی را ترک کرده و برای همیشه دور شده.
که ما در مرگ دیگری، به رنج التیام ناپذیر دلتنگی خودمان است که می گرییم. به دلتنگی که دیگر هیچ گاه مجال پایان نمی یابد. دیگر فرصتی برای دیدن نیست. و مگر کسی هست که کسی را از دست نداده باشد؟ و مگر هست کسی که کسی را از دست ندهد؟
و مگر در این دنیا جز این تجربه مرگ که سرنوشت محتوم هر جانداری ست،‌ قطعیتی هست؟

سِنِکا ما را دلداری می‌دهد که سرنوشت آن‌ کس که رفته آن‌چنان بد نیست. اما مگر کسی نگران آن دیگری‌ست؟ ما در شیرین‌ترین و تلخ ترین لحظات زندگی‌مان موجوداتی عمیقا خویش محوریم و دغدغه اصلی مان خودمانیم: آن چه که ما در نبود دیگری از دست می‌دهیم…

و می‌دانی مرگ گویای چه رازی ست؟ گویای این‌که ما هم، تک تک‌مان پیش از آن که به تمامی آماده باشیم، پیش از آن که زمانی کافی برای قبول این واقعیت داشته باشیم،‌ می توانیم مسافر این راه رفتنی باشیم. این که فرصت برای زیستن محدودست و ما در رسیدن به آرزوها و برنامه های دراز مدت زندگی‌مان، بختی سرشار و زمانی بی انتها نخواهیم داشت. زمان رفتن ممکن است که در غیرمنتظره‌ترین لحظه ممکن فرا برسد: وقتی که خیال می کنیم که تمامی راه‌ها به رویمان و در راه رسیدن به «داشتن» تمامی چیزهای که خواسته‌ایم فراهم‌ست.


این راز که ما تنها بازیگران یک نمایش‌یم و باید در طی روزها و سال‌های زندگی، (کوتاه یا بلند) تنها بیاموزیم که این نقش ما و دیر و زودش نیست که اهمیتی دارد. ما در بی شمار شرایط زندگی‌مان بی‌نقش و تاثیریم و تنها راز مهم زندگی: خوب بازی کردن در نقشی‌ست که بی خواسته ما به ما داده اند.


در میانه تمامی هیاهوهای زودگذر دنیا، در میانه سیاست و کار و داشتن‌ها، این تنها صدای جاودانه هستی ست وقتی که خیلی زود دیگر هیچ کس نخواهد بود که از آمدن و رفتن مان به این زندگی خبری داشته باشد و بودنمان را به خاطر بیاورد…


جاودانه: در فریاد یا زمزمه‌ای که در پهنه سکوت کوهی بوده ایم و زندگی کرده‌ایم.

جاودانه… در خاطره ماندگار زندگی…