نوشتن برای من، بیش از هر چیز یادسپاری نامهاست که می بینم. به خاطر سپردن نامهای آنان که رفته اند و نگاه کردن به چشمان مردگان در عکس. مرور زندگی آدمها که آمده اند، جوانی کرده اند، فراموش کرده اند و زندگی را جدی گرفته اند و زنگ پایان زندگیشان خورده. راهی که ما، تمامی انسانها می پیماییم و هر نفس که می رود به پایان نقشمان نزدیکتریم.
احمد آرامش برای من شروع این داستان است. به یاد سپردن نام مدیر عامل سازمان برنامه و بودجه شاهنشاهی ایران.
دانش آموخته و پرورده دکتر جردن معروف کالج آمریکاییهای تهران (و آن چه که معروف شد به دبیرستان البرز و رسید به دوران دکتر مجتهدی بزرگ). معلم و بعد ریاست اداره راه یا طرق و شوارع شهسوار و رییس حسابداری اینجا و آنجا و دارای یک عمر خدمت برای مملکت که در بیشتر دنیا و مشخصا میهن آریایی ما، مایه سود دنیا و آخرت و سبب احترام دنیوی و اخروی است. احمد آرامش، از تمامی چیزها که آدمی برای رفاه زندگی میخواست بهره مند بود و تا آنجا پیش رفته بود که خواهر جعفر شریف امامی همسرش باشد و پلههای ترقی سیاسی را به سرعت طی کند و می توانست شاید روزی حتی سودای نخست وزیری را در سر بپرورد.
آدمها ساخته انتخابهای خویش اند و این جا همان جا بود که احمد آرامش انتخاب دیگری کرده بود و وقتی می توانست سری به سکوت و تایید تکان دهد در مجلس فریاد کرده بود «من منافع مملکت و مصالح ملت ایران را از هر چیز برتر میشمارم و در این راه از بیان هیچ واقعیت هر چه هم که تلخ باشد، خودداری نخواهم کرد» این جا بود که آرام آرام دل از حکومت فردی بریده بود و دلداده بود به جمهوریت. دل از آرامش بریده بود و رویایی چیزهای دیگری در سر پرورانده بود.
این فریادها بود و تلاش برای کاری کردن و تغییر که ساواک شاهنشاهی را به جانش انداخت و رجل بلندمرتبه عصر پهلوی و صاحب عناوین مختلف، به آنجا رسید که وقتی از هفت سال زندان پر مشقت و دلیلی بیماری رها شد، عاقبتش شد تنهایی گوشه هتل سینا. که سازمان امنیت دستور داده بود که او را حتی در خانه دخترش نباید راه بدهند. شد خواندن و راه رفتنهای هر روزه در پارکها و در تنهایی.
او در ماههای آخر جز دوستان نزدیک از جمله صرافزاده دوست قدیمیاش و مهدی شریف امامی از معدود اقوام وفادارش، کسی را نمیدید و مطلقاً با کسی درباره مسائل سیاسی بحثی نداشت. به همین دلیل آن زمان کسی دقیقاً نمیدانست علت قتل او چیست، اما بعدها گفته شد یک روز که مستخدمین هتل سینا در غیاب او مشغول نظافت اتاقش بودند به تعدادی از دستنوشتههای زندان آرامش دست یافتند و به ساواک اطلاع دادند. ماموران هم با عکسبرداری از این اوراق حکم قتل او را از مراجع بالاتر دریافت کردند.
وقتی روزنامه ها روزنامهها از «مرگ دو خرابکار» خبر دادند و در روزهای بعد نیز ماجرا به عنوان خنده دار «هفتتیرکشی رییس اسبق سازمان برنامه» تبدیل شد مدتها بود که آرامش جز فکر کردن و نوشتن فعالیتی نداشت. فکر کردن به ایران و به جمهوریت و به جمهوری ایرانی و گلوله سازمان امنیت کشور، آرامش را به این سر پر شور و امنیت را به کشور آرام ایران برگرداند.
۱۳۵۲ بود و هنوز ۵ سال مانده بود که تا پرونده های سازمان امنیت نقش خیابانها شود و مدیرانش به چوبههای تیرباران بسته شوند.
حالا بیش از چهل سال است که صاحب سنگ گوری تنها و سرد در قطعه ۷ بهشت زهرای تهران در انتظار رویایی است که آن را برای سرزمینش تصور کرده بود و روزی رهبر کمیته جمهوری خواهان نوشته بود: «عنایت شامل حال کسانی است که در خدمت به خلق، در نوعپروری و انفاق، در رهانیدن دردمندان و دستگیری از مستمندان و مخصوصاً در مبارزه با ستم و برانداختن ریشههای خودکامگی و ظلم، فداکارتر و درجه ایثارشان فزونتر باشد.»
با احترام تمام به افتخارش می ایستیم و گواهی میکنیم که او «فداکارترین» بود و ایثار کرد، برای جامعه ای که نامش را به خاطر نمی آورد و در آن از رویای جمهوریتش جز خاطرهای محو باقی نمانده .