از روزهای غربت

این نوشته را می‌خواندم و گزیده‌های روزنوشت شاهرخ مسکوب از روزهای انقلاب را. فکر می‌کنم چه روزهایی گذشته است در زمانی که اینترنتی نبود و خبررسانی‌ی نبود و سالهای سرما بود و جنگ سرد و جنگ ایران و عراق و چه حالی داشته وقتی یک جایی در بهمن ۶۱ در پاریس نوشته است:

به قدری در هوای ایران به سر می‌برم که انگار نه انگار اینجا زندگی می‌کنم. پا‌هایم اینجاست ولی دلم آنجاست. زندگی و هوش و حواس من در جای دوری که از آن بریده شده ام می‌گذرد نه در جایی که در آن نیستم. اینجوری به قول آن بزرگوار گسسته شده ام و «خویشتن را نمی‌یابم»…

و اینجا

شاهرخ مسکوب در روزهای پس از انقلاب زمانیکه دانست نوشتن و انتشار عقایدش در ایران امکان‌پذیر نیست، ایران را ترک کرد و در مدرسهٔ مطالعات اسلامی پاریس مشغول به کار شد. پس از تعطیلی مدرسه دیگر ممر درآمدی نداشت و ناگزیر در عکاسی خواهرزاده‌اش مشغول به کار شد. در این ایام او پشت پیش‌خوان عکاسی کار و همان‌جا هم زندگی می‌کرد.