همایون جان
می دانی که این قلب چند بار پاره پاره شده تا به اینجا رسیده؟ کدام شب ها را صبح کرده و کدام جاده ها را شبهای طولانی رانده و در کرانه کدام اقیانوسها گریسته؟ کجا لب گزیده و کجا تنها لبخند زده و حالا میفهمم که خسرو چه میکشد. می دانم که آدمها چطور در از دست دادن جان ها و عشقها اندوه ناک میشوند. چگونه با رفتن عزیزی و با رفتن معشوقی دلیل بودنشان فرو میپاشد و ساعت از حرکت می ایستد و دیگر هیچ چیز دلیلی برای زیستن نمی شود. مگر مادر دوقلوها نبود؟ مگر مادر علیرضا نبود که یک پسر داشت؟ و حالا خسرو که می بیند که تنها چیز مانده در زندگیش می رود. زنی که دوستش داشته.
و همایون! تو می دانی – وقتی که موهای سرت می ریزد و موهای ریش و سبیلت سفید می شود و می توانی با فاصله به روزگار رفته بنگری- می بینی که زندگی مرور آرزوهای به چنگ نیامده ست. زندگی رنج ست و دیدن نرسیدن به خیلی چیزها که می خواستی و نشد و راضی شدن به آن چه که هست. قبول شکست ها و گاهی فراموش کردن و گاهی توهم کودکانه این که در این زندگی اطمینانی دراز مدت وجود دارد.
یک جایی پیرمرد بداخلاق ناامید، آٰرتور شوپنهاور می نویسد که :«باید همیشه آگاه به این حقیقت باشیم که هیچ انسانی از وضعیتی که بخواهد شمشیری در خود فرو کند و یا سمی بخورد که هستی اش را به پایان ببرد دور نیست. و آنان که به این امر باور ندارند، این را با یک حادثه، با یک بیماری، با یک تغییر ناگهانی زندگی و حتی تغییر هوا به چشم می بینند.» و رفیق من، چقدر من و تو اینها را به چشم دیده ایم.
چند روز پیش ناگهان نوشته ای از سالها پیش به چشمانم خورد که نوشته بود: «اگر مقصد پرواز است قفس ویران بهتر… پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند از ویرانی لانه اش نمی هراسد» و ما اینجا شروع کردیم و رسیدیم به بودا. به این واقع نگری بودایی (که در گوش آنان که هنوز خبر را نشنیده اند بدبینی شنیده می شود). ما مدت زیادی مهمان این زندگی نیستیم و وقت مان زیاد نیست و هر چقدر که دنیا یارمان باشد و هر چقدر بی هیچ لکه ای و نقصی زندگی را پیش برده باشیم، در لحظه ای می توانیم آرامش موقتمان را از دست بدهیم.
و ببین! از همه این حرفهای تلخ چیز دیگری می خواستم برایت بگویم. چیزی نزدیک به آنچه نیچه گفت: «زیستن رنج بردن است و راه نجات از این رنج، پیدا کردن معنایی در آن است»
همه انسان ها دیر یا زود احتمالا دچار رنج هایی می شوند، اما این رنج ها تنها روزنه ما برای رشد و تغییرند. این رنجهای ناخواسته، (برای انسانهایی که همیشه گریزان از رنج و در جستجوی لذتند) تنها راه به دست آوردن گنجی ماندگار است که هیچ چیز ارزشمندی به رایگان حاصل نمی شود. «لولا المشقّه ساد الناس کلّهمُ» قدر انسانها به لحظاتی ست که در سکوت، بر یافتن معنایی در تلخی ها و نرسیدنها و حسرت ها و دلشکستگیهاشان تفکر کرده اند و بر حضور معنایی ورای این تیرگیها امید و ایمان داشته اند. و این قلب و جان ایمان ست. این آن چیز است که تو را به ذات دینداری می رساند و غیر از این همه پوسته است و ظاهر. این ایمانی است که ورای مذهب است و مومن بودنی ست که از مذهبی بودن متفاوت است و این امیدیست به حقیقت ی که عیسا گفت «و شما حقیقت را خواهید شناخت و حقیقت شما را آزاد می کند»
اگر خوب فکر کنی می بینی که ما الزاما نیاز به خدای انسانواری نداریم که آن خانه را، آن ماشین را، آن شغل را، آن همسر را و آن عشق رفته را به ما بدهد. خدا و حقیقتی که بتواند ما را بی نیاز به تمامی این ها کند به همان اندازه خوب است. و می دانم که ما انسانیم و دیده ام که ما همیشه ته دلمان آرزوهای انسانیمان را با خودمان میکشیم و همین تلاش ما برای رضایت بر آن چه سهم غیر قابل تغییر ما از زندگی ست که راه نجات ما میشود…
معلم بزرگ مارکوس آئورلیوس گفته بود که: «آنچه سد راه زندگی مان می شود، خود راه جدیدی باز میکند» در دنیایی موازی این دنیا، این نرسیدن های ماست که حساب ست (آنچه از آن آموخته ایم) و نه رسیدنهایمان. شکستهای ما بیشتر از پیروزیهایمان به ما راه رهایی می آموزند… و همه اینها در قلب دنیایی شلوغی ست که تو را به داشتن بیشتر و خواستن بیشتر و رسیدنهای بیشتر می خواند
و تو رفیق خوبم،
در سخت ترین و تنها ترین روزهای این دنیای شلوغ،
مومن بمان!
در دنیایی که از هر ایمانی بیزار است و در زمانهای که ایمان بازیچه پلیدترین تیرگیها شده.
یا حق
آرش
یک شب سرد در نورنبرگ