رفیق
ما شیفته کلمات بودیم! محو زیبایی شان و آن لحظه که جمله ای نوری می شود در تاریکی زندگیت. محو آن لحظه که کلمات انسان را تکان میدهند و اثر انگشتشان روی روحت می ماند.
و همین شد که مثل همیشه مفهوم را فراموش کردیم و در بند ظاهر و فرم ماندیم.
با ظهور رسانه های تازه، هیچ چیزی مثل ابتذال کلمات در فرهنگ میهنیمان شگفت زده ام نکرده. این همه جملات شاعرانه و کلمات زیبا و عبارات قشنگ که تولید می شد و به تاریخ اضافه میشد در جامعه ای که هر روز بیشتر روحش را از دست می داد. هیچ وقت فکر کردی که در میان آن همه سرزمینی که در زندگی دیده ای چرا سرزمین مادریمان این چنین در بند کلمات و مبتذلترین ظاهر شاعرانگی بود؟
وجود حکومتی که می توانست از کلمات از محتوی تهی شده در بیان چیزی کاملا متضاد استفاده کند یک عذاب آسمانی نبود: نتیجه منطقی فرهنگی بود که ریا و آمیخته شدن با فرمها آن را از معنا تهی کرده بود. جامعه ای که معنویتش را به ریا و روحش را به وهمها، تاریخش را به تعارف و به زیبایی آوای کلمات و آنچنان که به گوش می رسند فروخته بود و با خودش، به بودش و با گذشته و آینده ش تعارف داشت. دروغ فرزند دروغ بود و تاریکی فرزند تاریکی.
ما سالها به صدای کلمات دل داده ایم. به آن احساسی که ما از تصور کلمه ای انتزاعی در ذهنمان داریم. چه در مقیاس گروهی و چه در درون خودمان رفیق. به احساسی که به ما گفت «قهرمان» بودن این است و «استقلال» آن. به صدایی که می گفت«عشق» یعنی این! به این که «پاریس» چقدر باید رومانتیک باشد و «دکتر» شدن چقدر خوب است! رفیق ما سالها به خودمان باخته ایم. یک عمر بازنده بازی در مقابل تیم یک نفره خویشتن خویشمان بوده ایم. از خودمان پرسیده ایم که چه می شود اگر به اینجا هم برسم. برسم به آنجا! چه می شود اگر برسم به این خانه بهتر و به این ماشین بزرگتر، برسم به این مدرک بعدی و چه می شود اگر به آنجای زندگی برسم؟ و همین بود که رسیدی به این کوان که نوشته بود:
«در ذن،
ما پاسخ را پیدا نمی کنیم.
بلکه سوالها را رها میکنیم.»
همین نوشته بود که برایمان پاسخ همه چیز شد. انگار اول و آخر همه چیز را در این معنا کرده بودند. که سوال ها را همه رها کردیم: که چرا؟ که کی؟ که چه می شود. سوالها را رها کرده بودیم که بقیه کتاب پاک پاک بود و سفید و دیگر سوالی نداشتیم. تو آن سالها هنوز آرژانتین بودی و زنت تازه جدا شده بود و دخترت تازه رفته بود و دیگر چه بود که سوال کنی چرا؟ که چه شد؟ و همان روزها بود که زندگی ماریا را پیشت فرستاد که برایش پدری کنی و یوگی حامله شد و سه بچه سگ بانمک به دنیا آورد؟
و رفیق فکر می کنی که زندگی و این زمانه چیزی بیشتر از انسانی میخواست که می توانست وسط آن همه شلوغی ها و تلخیها و وحشتها دوام بیاورد و برای لحظاتی چند، ذهنی آرام و زیبا را به نمایش بگذارد؟
رستگاری در همین بود و تو رفیق خوبم، در کنار تمامی گناهان و وسوسهها و اشتباهاتت، برای لحظاتی تنهاترین و رستگارترین مرد زمین بودهای!
دلتنگ
آرش
اندیمشک