نامه هفتم

همایون جان
چقدر دلم تنگ شده برای آغوشت… که «غربت و بی برادری سخت است». می دانم که آن گوشه دنیا چقدر تنهایی اما قدر تنهایی‌هایت را بدان. تنهایی های آدم‌اند که پنجره باز می‌‌کنند به آن بالاهای آسمان. آدم در تنهایی‌هایش است که می تواند فرصتی برای صحبت کردن با آن حقیقت ماندگار را بیابد وگرنه شلوغی‌های دنیا فرصت تاملی برایمان باقی نمی‌گذارند.

یک جایی بازیگر محبوبت می‌گوید: «خیلی ساده است که آدم تو ۲۰ سالگی شاعر باشه… اما تو چهل سالگی شاعر بودن یه چیز دیگه است…» و رفیق! چیز دیگری نیاز بود که سختی‌های زندگی و تلخی‌ها و از دست دادن ها و ابتلاهایش تو را یاد حقیقت دیگری بیاندازد و بلبلی درون قلبت یکسره برای گوش نادیده ای بخواند و گفت‌وگوی یک نفره ای در درون قلبت شروع شود که دنبال پاسخش همه جای این دنیا بگردد و بعد بفهمد که در هیچ بیرونی پاسخی نیست. برای همه چیز باید سر به درون کشید و هیچ بیرونی جایی برای رفتن نیست. هیچ جایی در این دنیا برای فرار و مهاجرت نیست که لا یمکن الفرار من حکومتک…

رفیق! معنویت اگر ما را در راه رفتنمان، در هر لحظه زندگی روزمره، در خوردن و خوابیدن و در وقت غم و شادی همراه نباشد چه فایده ای دارد؟ اگر چراغ راهمان نباشد و اگر مثل مه غلیظی نپیچد درون هر لحظه زندگی‌مان؟ اگر در بهترین و بدترین لحظاتمان یادمان نیاندازد که همه چیز می گذرد و در برابر آن چشمان آسمانی هیچ چیزی روی این زمین ماندنی نیست: رنج ها و زمین لرزه ها و بیماری‌ها و حاکمان بیدادگر و خوبی‌ها و آشنایی‌ها و عشق ها و عزیزترین ‌هامان و بوی خاک باران خورده و آغوش گرم تو رفیق!‌ آغوش گرم تو رفیق وقتی آن روز دور، کنار شط ایستاده بودیم و خیره به غروب، محو در سرخی دل آسمان بودیم…

معنویت چه فایده ای دارد اگر یادمان نیاورد که صفحه ها و سالها حرف زدن و نوشتن اهمیتی ندارد، اگر وظیفه‌مان را انجام نداده باشیم و اگر کار خودمان یادمان رفته باشد. یک جایی گیتا می‌گوید، رفیق: «به تکلیف خود برخواستن – هر چند نا تمام- بهتر است از تکلیف دیگری را به تمامی انجام دادن». و تکلیف تو بزرگ کردن دختر بی خانواده ای بود در حومه اشتوتگارت و نه بازی کردن با بچه ها در کمپ صلیب سرخ لب مرز سوریه و هر کار به ظاهر «خاص» دیگری. تکلیف تو چیزهای ساده تری بود. تکلیف من هم. تکلیف آزاده هم که با بچه بیمارش سالهای طولانی همیشه زمستانی را سر و کله بزند. تکلیف حاج داوود که فکر کند به رفتن تنها پسرش و تنها ماندنش در آن سال‌های آخر.

نیازی نبود کتاب بزرگی بنویسیم و قرار نبود قصه مان را کتاب کنند که قصه من و مایی نبود. هر چه بود قصه او بود… قرار نبود مشهور بشویم و کسی داستان‌مان را شنیده باشد و کتاب زندگی تو را نیازی نبود که کتاب‌فروش‌های جلوی دانشگاه و برلین و بیروت بفروشند. ما برای خوانده شدن نیازمند چشم‌های با کیفیت‌تری هستیم که سطر سطر ننوشته‌مان را بخواند. که خط روحمان را بلد باشد و دست بکشد جای خط خط رنج‌ها و ترس ها و وحشت‌ها و همه شان را ندیده بفهمد.

تو را در ده سال زندگی مشترکت، در سعی‌ت به اخلاقی زیستن، به تلاشت برای خطا نکردن و مسوول بودن بفهمد و تو را حتی بفهمد در روزهای خیانتت، در گمگشتگی‌ت، در رها شدنت، جداییت و در اشتباهاتت و بداند که در انتهای داستان، تو تلاش کرده بودی که تنها انسان بهتری بشوی. از خیابان سی تیر تهران تا حومه‌های پر از طوفان غرب آلمان، انسانی بودی در مسیر شدن.

و رفیق! یادت می آید این راز بزرگ زندگیم را؟ این که در ۱۶ سالگی، بالای میدان فردوسی و روبروی هتل مرمر تصمیمم را برای شغل آینده ام گرفته بودم، گوشم قصه فرانسیس قدیس را شنیده بود و فکر کرده بودم که می خواهم – و می‌توانم قدیس شوم. نمی شد رفیق!‌ ما قدیس نبودیم. ما در بند خواهش‌ها و تردید‌ها و ترس‌ها بودیم و پایمان بسته بود… اما درس اول قدیس بودن این بود که انسان‌ها را در آرامش و سکوت بفهمی. اشتباهات انسان‌ها را بفهمی و اشتباهات خودت را و راه‌ها را که بی‌راهه رفته ای را در آرامش ببینی و ببخشی.

والاترین کتاب‌ها تائو ته چینگ یک جایی می‌گوید که «وقتی تو آن حقیقت والا را دریابی… مثل مادربزرگ ها مهربان می‌شوی…» مثل مادربزرگی که بین نوه‌هایش فرقی نمی‌گذاشت و حالا رفته و ما او را آنچنان که درخاطراتمان به یاد می آوریم می‌شناسیم.
رفیق! ایمان – که تو می‌دانی ربطی به مذهب ندارد- قلبت را مثل مادربزرگ‌ها مهربان می‌کند و یادت می‌دهد که انسان‌ها همه در انتهای بودنشان دربند مرزهای زمینی‌شان‌اند. که هیچ چیز انسانی از آن‌ها غیر منتظره نیست. که همه‌ی کار ما «کمی» بهتر شدن است. کمی جا باز کردن برای جایی در قلب‌هامان و برای چیزی که ما را در هر طوفانی حفظ کند.

کیرکگارد می‌گوید که «آن چه نیاز دارم این است که آن چه را که باید انجام دهم را بشناسم و نه آن چیزی را که نیاز دارم بدانم.» ما نیاز به نظریه های بیشتر و کتاب‌های کلفت تر نداریم رفیق. گاهی آنچه که باید انجام دهیم سر زدن به پیرزن طبقه دوم است که کسی را ندارد. گاهی مثل آن دوست در روستاهای سیستان مواظب بچه های کوچک بودن و گاهی مثل آن یکی، تنها پدر خوبی بودن برای دختری که جز او کسی را نداشت.
گاهی تنها وظیفه‌مان زندگی کردن است و زنده ماندن. زندگی کردن و در درون شلوغی‌ها و تیرگی‌های زندگی غرق نشدن و بالا ماندن و از آن بالا به بازار دنیا نگاه کردن و به گذر بی‌وقفه عمرها و داستان‌ها و جنگ‌ها و دوره‌ها نگریستن و آن وقت… مثل بوداهای سنگی و مادربزرگ‌های رفته درون قاب عکس… با آرامش لبخند زدن…

با مهر
آرش