نامه هشتم

همایون جانم، برادرم

نامه ت را که دیدم آتش‌م زد. از رنجت و از دیدن چیزی که توجیهی برایش نمی یافتی. و مگر الهیات و پروردگارش در تمام این سال‌ها سوالی جز سوال تو را پیش روی خود داشته‌اند؟ که اگر خدایی هست پس این همه رنج برای چیست؟ که اگر خدایی هست زلزله منجیل چرا آمد و چرا زلزله لیسبون؟ که الاهیات بعد از مرگ ها و فاجعه‌ها بی‌هوده است. که «شعر گفتن بعد از آشویتز» بی معنی ست. از زندگی کردن و فلسفیدن و «هر چیز دیگری بعد از آشویتز». که هر رنجی به معنای نبود مادر مهربانی در این هستی‌ست. … که ویران شود این خانه که مادربزرگی ندارد که مواظب باشد که همه غذایشان را خورده اند و سیر و راضی سر جای خودشان خوابیده اند. این سوال‌، این سوال مهم که «او کجاست؟» ما را در هر لحظه مهم و هر لحظه سخت، در هر میعاد و اوجی دنبال می‌کند. این سوال که هر دینی که به خدای حاضر دارای قدرتی معتقد است سعی در پاسخ به آن دارد. و هر پاسخی بیش از پاسخ قبل -در کلام-‌ ناقص و ناتمام است.

تو این تصویر را دیده بودی و برایم نوشته بودی که «…تو این پسره رو می شناختی؟ حداقل ۱۱ سال باید حبس بکشه.» و نوشته مادر پسر ۲۶ ساله ای بود که باید سال‌ها را در زندان سپری می کرد و مستاصل از همه جا، دستش از همه جا کوتاه، یاد گرفته بود که حساب توییتری بسازد و بی پناهی و بی کسی پسرش را فریاد کند؟ چه کار می خواست بکند کسی که هیچ کس را ندارد؟ و پسرش هر کس و هر چه باشد و هر چه کرده باشد هم، فرزند اوست و پاره روح او؟ مادر هر روز توییت می کرد و نوشته هایش اندک توجه‌ی می گرفت در انبوه خروارها ابتذال و لغو. که گفته بود: والذین هم عن اللغو معرضون. آنانکه از لغو دوری می‌کنند. و تو این حس بی کسی و بی‌چاره‌گی را می شناسی. وقتی خبر مرگ عزیزی را می شنوی و می دانی که دیگر راه برگشتی نیست. وقتی می دانی که در مصاف فاجعه ای و قدرت و توانی نداری. تو این را می شناختی و این غمگین‌ت می کرد که نمی توانستی کار خاصی بکنی و دیگر به هیچ معجزه‌ای هم اعتقاد نداشتی…

شنیدن این داستان مرا هم غمگین کرد اما یادم آمد برایت که بنویسم: «که نباید هیچ چیزی که پیش از این در تاریخ اتفاق افتاده مایه شگفتی‌ت شود..» هر چیزی که پیش‌تر اتفاق افتاده بود می توانست باز هم اتفاق بیافتد. اگر آشتویتز، صبرا و شتیلا، کیگالی و سربنیتسایی بود می توانست باز هم اتفاق بیافتد و در عین تلخی باید یادت باشد که زیستن برای روحی که ورای روزمرگی‌ها به دنبال زیستنی پر معناتر است، سرشار از روبرویی با رنج‌هاست.

این راهی ست که تو را خوانده و نه این تویی که راه را می‌روی. راه است که از تو خواسته که در دنیایی که هر روز بیشتر از پیش، خالی از معناست، معنایی بیافرینی و در تاریکی‌ها شمع کوچکی روشن کنی.

برایم نوشته بودی از نامه علی پسر ابی‌طالب که گفته بود «به خدا از پیام‌بر شنیدم که رستگار نشود جامعه ای که در آن مظلوم حقش را از ظالم به لکنت زبان طلب کند…» و نمی دانستی چه کنی؟ مثل آن روز سرد دی‌ ماه ۶۶ که دایی خسرو با بدن سوراخ از مثلثی‌های شرق دجله برگشت؟ یا مثل آن روز که ساک لوازم حبیب را آوردند؟ مثل آن روز که شیما همه چیز را به هم زد یا آن روز که اخراج شدی؟ آدم گاهی نیازمند پاسخی از آسمان‌هاست و رفیق… می خواهم چیزی را به تو بگویم:

انسان وقتی که از مرزهای خودخواهانه روحش عبور می کند برای رنج‌‌های انسان دیگر غمگین می شود. از رنج دیگری رنج می برد و از شادی‌ش شاد می شود. می فهمد که مرزی بین من و تو و دیگری نیست. مرزی نیست بین دایی خسرو و آن سرباز عراقی. فرقی نیست بین حبیب و صندلی و آن که صندلی را می‌کشید. انسان آن روز آغاز به انسان شدن می‌کند که برای انسان دیگری رنج می کشد که شففت شروع انسان شدن است.

اما عزیز! در دنبال کردن اخبار و دغدغه مند بودن برای نزدیکانمان و آنچه به ما مربوط است فضیلتی اخلاقی نیست. انسان مهربان و شفیق در برابر دوستان و دشمنانش و در برابر آنان که نمی شناسد و در هر حال، شفیق است. و فراموش نکن که تمامی آن چه که ما داریم الان و اکنون است و آن جا که هستیم. (برایت از انجام وظیفه و گیتا در نامه قبل نوشتم.) وظیفه ما تنها انجام کار درستی ست که الان و اکنون قادر به انجامش هستیم. ما نمی توانیم برای مردم روهینگیا کار زیادی کنیم اما می توانیم تلاش کنیم که هر جا که هستیم هیچ وقت به بدی عادت نکنیم و در حد توانمان فریاد بزنیم و دلبسته نتیجه هیچ عملی نباشیم. آن روز که من و تو این زندگی را ترک می کنیم هنوز مردمی در سرتاسر این دنیا به ناحق در بند خواهند ماند و هنوز هزاران رنج و دل رنج‌مند باقی خواهد بود اما چاره ای نیست جز تلاش کردن. تلاش کردن که برای بهبود زندگی انسان‌ها که معنویتی که خالی از دغدغه انسان‌ها باشد غرق شدن در وهم هاست.

 می توانیم تمام تلاشمان را بکنیم که که وا ندهیم و من تو خیلی روزها وا دادیم. ما خسته بودیم و خسته شدن هم طبیعتی انسانی بود و ما خسته‌گی‌هامان را می فهمیم و می بخشیم و آن پدر آسمانی‌مان به ما توانایی بخشیدن و فهمیدن اشتباهاتمان را داده.

اما رفیق!‌ آن بالا ها قرار نیست بازی زندگی ما را عوض کنند… زندگی روی این خاک روزهای تلخ تری هم داشته. هزاران سال لشکرها و ارتش‌ها آمده اند و سوزانده اند و کشته اند و برده اند و هیچ گاه خورشیدی نگرفته و معجزه ای نیامده و امید هیچ معجزی در بیرون نیست. دعای ما و خواستن ما تنها می توانند یک چیز به ما بدهند و آن آرامشی عمیق و درونی در مقابله با تمامی امور است. «آن آرامش الاهی که ورای تمامی فهم‌هاست» آن سکونی که موج تمامی دریاها طوفانی‌ش نکند. وحشت کردن و گریستن و خندیدن و به یاد آوردن که همه چیز می گذرد و زیاد نمی گذرد که از دروازه های طلایی مرگ بگذری و شاید آن وقت حس کنی که جواب تمامی سوال‌ها را می دانی و شاید فکر کنی که دیگر سوالی نیست و جوابی نیاز نیست.

رفیقم!‌ انسان‌ها هزاران سال روی این کره خاکی زندگی کرده و در این میان صد سال چیزی نیست. و حالا تمامی حاکمان بیدادگر و تمامی آدم‌های معروف و قدرتمندان و دوستانت را به یاد بیاور و صد سال بعد هیچ کدام از این آدمیان باقی نمانده اند. همه می روند و من و تو هم به قافله آنان که پیش از ما رفته اند می پیوندیم و شاید در آن قافله – که به بودنش سخت امیدواریم- چیزی جز از این حساب بی کتاب دنیا حکمروا باشد.

و شاید روزی فکر کنی که این چقدر خوب است و مهم است که هیچ چیز ماندنی نیست و این «ناپایندگی» (آنیتیا در ایده بودایی) است که راهی برای معنامند شدن زندگی باز می کند و تو را از دریای رنج ها و دلتنگی‌ها و تنهایی ها و افسردگی ها عبور می دهد. معنایی که ما آن را تنها در سکوت و در درونی‌ترین فضای قلبمان دریافت می‌کنیم. 

می دانم. خیلی طولانی شد و این نوشته‌های تکراری من غمی از سینه ت کم نمی کنند. این نوشته ها چاره تنهایی تو نیستند و اما برایت در نامه قبل برایت نوشته بودم: «قدر تنهایی هایت را بدان» که تنهایی می تواند پنجره ای باز کند به آن آسمان که همیشه آبی ست و اگر چه راه انسان شدن و زیستن و در عین حال حاضر و هوشیار بودن هیچ وقت آسان نیست اما فراموش نکن که هیچ فضیلت حقیقی‌ی جز به سهمی از شوکران رنج‌ها، حاصل نمی‌شود…

قربانت
آرش